زنده یاد باستانی پاریزی مردی از دل تاریخ برای زنده ماندن تاریخ-شادی روحش صلوات
به این تفصیل مىنویسم، به خاطر همین وجودهاى مقدس است که مردان حقیقت بوده اند و به مصداق قول شاعر:
مردان حقیقت ـ که به حق پیوستند از قید تعلقات دنیا رستند[۱]
چشمی به تماشای جهان بگشودند دیدند که دیدنی ندارد ـ بستند
***محقق ونویسنده:(حاج حسین علی ابادی- استاد تاریخ تشیع از دانشگاه پیام نور قم)
من از دل تاریخ متولدشدم تا تاریخ استان بویزه بم ونرماشیررا که بیش از دوهزار سال قدمت دارد زنده نگه دارم باز هم میگویم عزیزانم من کیستم؟ آنطور که در شناسنامه من آمده، در سوم دىماه ۱۳۰۴ ش/۲۴ دسامبر ۱۹۲۵م. متولد شده ام ـ شناسنامه سه چهار سال بعد از تولد من صادر شده ـ ولى چون پدرم مرد باسوادى بود و ایام تولد بچه ها را در ذهن داشت ـ و فاصله هم چندان زیاد نیست ـ باید همین تاریخ درست باشد.
در کوهستان پاریز ـ متولد شده ام ـ پاریز دهکده کوچکى است در ده فرسنگى شمال سیرجان، و ۱۳ فرسنگى جنوب رفسنجان.
سال ۱۳۰۹ش/ ۱۹۳۰م. پدرم مرحوم حاج آخوند پاریزى که در کسوت روحانى بود ـ به جاى مرحوم آقا على پولادى ـ که اصلاً کرمانى بود و به پاریز آمده مدیر مدرسه شده بود ـ به مدیریت مدرسه انتخاب شد ـ و همان روزهاى اول دست مرا گرفت و همراه خود به مدرسه برد و تحویل اکبر فرّاش داد.
مدرسه پاریز آن روزها در خانه شیخ محمّدحسن در جنوب رودخانه پاریز بر فراز تپهاى قرار داشت. این خانه را بدین جهت شیخ محمدحسنى مىگفتند که متعلق بوده است به مرحوم شیخ محمّدحسن زیدآبادى معروف به نبى السارقین. او تابستانها را از زیدآباد به پاریز مىآمد و با اقوام خود در دهات اطراف ـ از جمله تیتو مى گذراند. خانه چند اطاق شرقى غربى داشت که کلاسها بودند و یک تهگاه که محل بازى و ورزش بچه ها بود.
در ماه اسفند و چند روزى از فروردین که معمولاً در سالهاى آب سال، رودخانه پاریز جارى مىشد ـ نجارها یک پل چوبى روى رودخانه مى زدند و بچه هاى طرف شمال ده که اکثریت داشتند از روى پل گذشته به مدرسه مى آمدند. من الفباى سالهاى اول را در همین مدرسه شیخ محمدحسنى آموختم. نوه پیغمبر دزدان، مرحوم جلال پیغمبرزاده ـ که نام فامیلش، در شناسنامه اش بود ـ در همین مدرسه همکلاس من بود.
قضاى روزگار است مقدّر بود که مخلص هیچ مدان پاریزى، ده دوازده سال بعد، نخستین کتاب خودم را با تیتر «آثار پیغمبر دزدان» در ۱۳۲۴ش/ ۱۹۴۵م. در کرمان منتشر کنم ـ در حالى که دانش آموز دانشسراى مقدماتى کرمان بودم. چنان مى نماید که معلم تقدیر، الفبا را در مدرسه شیخ محمّدحسن نبى السارقین بر دهان من نهاده، لوح و قلم در پیش من گذاشته بود تا یک روزى، مجموعه نامه هاى همان مرد را به چاپ برسانم ـ کتابى که تا امروز ـ بعد از شصت سال ـ هفده بار چاپ شده ـ بدون آنکه جائى تبلیغى براى آن شده باشد. و من همیشه به شوخى به دوستان مى گویم که: شما بهمن پیغمبرى را نشان دهید که پس از صد سال که از مرگ او گذشته باشد ـ کتابش هفده بار چاپ شده باشد ـ آنوقت مرا از کاتب وحى بودن این پیغمبر ملامت کنید.
هرکه منعم کند از عشق و ملامت گوید | تا ندیده است ترا، بر مناش انکارى هست |
اما چرا من به مطبوعات علاقه پیدا کردم؟
پیش از آن که سر و کار با روزنامه ها و مطبوعات پیدا کنم، در همان پاریز، با دیدن بعضى جرائد و مجلات، مثل آینده و مهر و حبل المتین، ذوق نویسندگى در من فراهم مى آمد. باید عرض کنم که پدرم که قبل از معلمى ـ روضه خوان و خطیب خوش کلامى بوده، ایام محرم و رمضان را در سیرجان و زیدآباد به وعظ مى گذراند.
یک مرد فاضل نامدار در اوایل کودتاى ۱۲۹۹ش/ ۱۹۲۱م. حاکم سیرجان بوده ـ اصلاً نائینى و به نام مرحوم محمودخان طباطبائى، معروف به ثقهالسلطنه. این مرد از روشنفکران روزگار بعد از مشروطیت است. مجلات داخلى و خارجى در آن روزگار براى او در سیرجان مىرسیده است، و او بسیارى از آنها را در اختیار پدرم مى نهاده و به پاریز مى فرستاده، از آنجمله یک سال حبل المتین را به طور کامل به پاریز فرستاده بود که بعضى شماره هاى آن هنوز در اختیار من هست.
در باب ثقهالسلطنه من باید یک وقت مطلب مفصل ترى به دلائلى بنویسم. این مرد اهل کمال و ذوق و خوش قلم بود و برخلاف ضرب المثل رایج که بعضى به طعنه مى گویند: «نائینى بد خطِ خوش جنس وجود ندارد»، این مرد در عین خوش خطى یکى از نجیب ترین و کارآمدترین اولیاى دولتى بوده است که هشتاد سال پیش سهم سیرجان شده، و من چند نمونه نامه هاى او را خطاب به مرحوم شیخ الملک سیرجانى ـ که او نیز از رجال بزرگ صدر مشروطیت است (هشتاله فت ،ص ۲۵۵) دیده ام و کاش کمک مى کرد دهباشى و یکى از آن نامه ها را محض نمونه درج مى کرد ـ که حاوى عنوان حکومت پاریز هم هست.
پسر او محمدعلى خان نایب الحکومه نیز بسیار خوش خط، و یکى از نقاشان بى نظیر ایران بود که تصویرى از سر حضرت حسین براساس نمونه قدیم ترسیم کرده که خود شاهکار بود، و من آن را در چاپهاى اولیه خاتون هفت قلعه چاپ کرده ام.
کاش، استاد مکرم جناب آقاى دکتر جلالى نائینى نویسنده نامدار ـ تا قلمش حرکتى مى کند و حافظه اش از کار نیفتاده است ـ شمه اى از احوال خانواده بزرگ ثقهالسلطنه که عنوان طباطبائى نائینى دارد ـ و شنیده ام که نوه هاى او فامیل فاطمى گرفته بوده اند ـ مى نوشتند ـ کاش یاد خیرى ازین رجل گمنام نائینى مى کرد.
پس یک دلیل این بود که بعضى مجلات و روزنامه ها توسط ثقهالسلطنه به پدرم داده شده بود ـ و اینها براى من که بعدها با قلم و کتاب آشنا شده بودم ـ یک مشوّق مهم به شمار مى رفت.
علاوه بر آن، یک قرائت خانه در پاریز بود که مرحوم میرزاحسین صفارى به یاد برادرش میرزا غلامحسین در پاریز تأسیس کرده بود، و بسیارى از کتب و مجلات ـ مثلاً کاوه برلن، یا گلستان و بهارستان و استخر شیراز یا عالم نسوان به این مرکز مى رسید، و من با وجود حداثت سن بسیارى از آنها را مى دیدم و استفاده مى کردم. سالهاى بعد که مجله آینده و شرق و مهر به پاریز مى آمد ـ مخلص یکى از هواداران پر و پا قرص آن بود ـ و کتبى مثل بینوایان ویکتور هوگو و پاردایان ها و امثال آن در همان سالهاى اولیه چاپ، در پاریز موجود بود.
اینها همه وسائل و موادى بود که مرا به نویسندگى تشجیع مى کرد و به همین دلائل بود که در سالهاى اواخر دبستان و دو سال ترک تحصیل = ۱۳۱۸ و ۱۳۱۹ش/ ۱۹۳۹ و ۱۹۴۰م. من یک روزنامه به نام باستان و یک مجله به نام نداى پاریز در پاریز منتشر مى کردم ـ در واقع مى نوشتم ـ و دو یا سه تا مشترک داشتم که خوش حسابترین آنها معلم کلاس سوم و چهارم من مرحوم سید احمد هدایت زاده پاریزى بود ـ که ۵/۲ قران بهمن داده بود و من یک سال ـ ۱۲ شماره مجله خود را مى نوشتم و به او مى دادم.
براى اینکه متوجه شوید که عوامل گستردگى فرهنگ در دنیا چه کسانى و چه نیروهایى هستند ـ خدمتتان عرض مى کنم که این آقاى هدایت زاده، روزها، ساعتهاى تفریح مدرسه م ىآمد روى یک نیمکت، در برابر آفتاب، زیر هلالى ایوان مدرسه ـ که پدرم ساخته بود ـ مى نشست و صفحاتى از بینوایان ویکتور هوگو را براى پدرم مى خواند ـ و پدرم ـ همچنانکه گوئى یک کتاب مذهبى را تفسیر مى کند ـ آنچه در باب فرانسه و رجال کتاب بینوایان مى دانست و ازین و آن ـ خصوصا شیخ الملک ـ شنیده یا خوانده بود ـ به زبان مى آورد ـ و من نیز که نورسیده بودم در اطراف آنها مى پلکیدم و اغلب گوش مى کردم.
حقیقت آن است که سى چهل سال قبل که به پاریس رفتم، بسیارى از نامهاى شهر پاریس و محلات آن، مثل مونپارناس و فونتنبلو و امثال آن کاملاً برایم شناخته شده بود.
به خاطر دارم که آن روزها که در سیته یونیورسیتر Cité Universitaire در آن شهرک دانشگاهى، (کوى دانشگاه پاریس) منزل داشتم. (۱۳۴۹ش/۱۹۷۰م.) یک روز متوجه شدم که نامه اى از پاریز از همین هدایت زاده برایم رسیده. او در آن نوشته بود: نور چشم من، حالا که در پاریس هستى، خواهش دارم یک روز بروى سر قبر ویکتور هوگو، و از جانب من سید اولاد پیغمبر، یک فاتحه بر مزار این آدم بخوانى.»
تکلیف مهمى بود و خودم هم شرمنده بودم که چرا درین مدت من به سراغ قبر مردى که این همه در روحیه من مؤثر بوده است نرفته بودم. بالاخره پانتئون را پیدا کردم و رفتم و از پشت نرده ها، فاتحه معلم خود را خواندم. و در همان وقت با خود حساب کردم که نه نیروى ناپلئون، و نه قدرت دو گل، و نه میراژهاى دوهزار، هیچکدام آن توانائى را نداشته اند ـ که مثل این مشت استخوان ویکتور هوگو، از طریق بینوایان، فرهنگ فرانسه را به زوایاى روستاهاى ممالک دنیا، از جمله ایران، خصوصا کرمان و بالاخص پاریز برسانند.
این شوق به نوشتن طبعا به جرائد منتهى مىشد. در تیرماه سال ۱۳۲۱ش/ ۱۹۴۲م. سالهاى بحبوحه جنگ ـ که ترک تحصیل هم کرده بودم. روزنامه بیدارى کرمان ـ که از قدیم ترین جرائد ایران است ـ و توسط سید محمّد هاشمى و بعدا برادرش سید محمدرضا هاشمى چاپ می شد، و بهپاریز هم براى پدرم مى آمد ـ مقاله اى داشت از مرحوم اسمعیل مرتضوى برازجانى که آن وقت معلم فارسى در دبیرستانها و دانشسراى کرمان بوده است. مقاله در انتقاد از زنان، و اینگونه چیزها.
من یک جواب نوشتم و بدون آنکه تصور بکنم که قابل چاپ است به بیدارى فرستادم و اتفاقا آن را چاپ کردند ـ تحت عنوان «تقصیر با مردان است ـ نه زنها» و دفاع کرده بودم از زنان که اگر مردان توقعات بیخودى از زن نداشتند ـ زنان غیر از آنگونه رفتار مى کردند ـ که مى کنند. و شاهد مثال، از حضرت زهرا آورده بودم. در واقع این نخستین مقاله من است که شصت و چند سال پیش چاپ شده، و از شما چه پنهان، کمى بوى فمینیستى هم مى دهد.
دومین مقاله ام در سال ۱۳۲۳ش/ ۱۹۴۴م. به یاد معلم جوانمرگ دانشسرا ـ مرحوم ادیب نوشته شده بود که باز در همان بیدارى بر چاپ رسیده، و من آنوقت دیگر دانش آموز دانشسراى مقدماتى کرمان بودم.
در همان وقت مرحوم سید ابوالقاسم پورحسینى مدیر شبانه روزى دانشسرا نیز روزنامه اى داشت به نام روح القدس، که مخلص نیز چند مقاله و چند شعر در آن جریده دارد.
همکارى با مطبوعات تهران از آنجا شروع شد که من، در پاریز که بودم، پدرم در کلاس پنجم ابتدائى، بعض جملات عربى را برایم ترجمه مى کرد ـ کم کم قواعد و صرف و نحو عربى را هم یادم داد، و یکوقت متوجه شدم که بسیارى از نوشته هاى عربى را مى توانم بخوانم و ترجمه کنم. وقتى به تهران آمدم و یکى دو تا شعرهایم را در روزنامه خاور مرحوم احمد فرامرزى چاپ کردم. مرحوم حسن فرامرزى پسر عبداللّه فرامرزى ـ برادر عبدالرحمن و احمد ـ متوجه شد که بعضى جرائد عربى را که در دفتر آنها بود مى خوانم. مرا تشویق به ترجمه کردند، و روزى نبود که یک مقاله از عربى براى روزنامه خاور ترجمه نکنم ـ با تیترهایى ـ مثل: خاطرات یک مگس در هواپیما. یا کودتاى سوریه، یا هلال خصیب یا اینکه زن حسنى الزعیم، پسر زائیده است!
مرحوم عبدالرحمن در سالهاى ۲۸ و ۲۹ و سى از من خواست که براى کیهان از مجلات و جرائد عربى ـ مصرى و لبنانى ـ اخبار را ترجمه کنم، اتفاقا سالهاى ملى شدن نفت بود و جرائد عربى خبر و مطالب مفصل راجع به ایران داشتند، و من هم مفصل ترجمه مى کردم ـ به طورى که گاهى یک صفحه خبر ترجمه مى شد ـ البته بدون نام مترجم در کیهان چاپ مى شد و حق الترجمه مرا مى دادند.
سال ۱۳۲۹ش/ ۱۹۵۰م. مرحوم حسن فرامرزى مجله ثقافهالهند را بهمن داد که مقاله کوروش ذوالقرنین از ابوالکلام آزاد را ترجمه کنم ـ و کردم و با مقدمه مرحوم سعید نفیسى، براى ورود ابوالکلام آزاد به ایران ـ به دعوت مصدق ـ به چاپ رسیده، و نسخه هائى از آن را تقدیم لغتنامه نیز کردم ـ که بیشتر آن در آنجا نقل شده ـ البته بدون نام مترجم.
کتاب ذوالقرنین یا کوروش کبیر را بعدها با مقدمه مفصل که خود در باب «کوروش در روایات ایرانى» نوشته بودم بارها و بارها به چاپ رساندم و اخیرا چاپ نهم آن منتشر شده است.
ایامى که در دانشگاه تحصیل مى کردم، در خواندنیها هم کار داشتم و مرحوم امیرانى سه چهار سال تحصیل من، ماهى دویست تومان حقوق بهمن مى داد که از حقوق یک معلم زیادتر بود.
بعد از معلمى کرمان و انتقال به تهران، بیشتر با مجلاتى مثل یغما، و راهنماى کتاب و وحید و گوهر و… همکارى داشتم و مقالاتم در آنجا چاپ شده است، خصوصا یغما که حقى بزرگ به گردن من دارد. او به سرحروفچین چاپخانه تابان و بعد به تقى زاده سرحروفچین بهمن گفته بود: باستانى هرچه نوشت حروفچینى کنید و خودش غلطگیرى کند و چاپ کند ـ اگر اشکالى پیدا شد خودم جوابگو خواهم بود ـ و همینطور هم شد: دوبار او را خواسته بودند و درباره مقالات من توضیح داده بود، و مدتها بعد از آن به من گفت.
بیشتر مقالات من، پس از چاپ در مجلات، در خواندنیها هم نقل مى شد.
چند سالى پیش از انقلاب، مرحوم مسعودى مرا خواست. هفته اى یک مقاله به عنوان انتقاد در اطلاعات مى نوشتم. او هم هر مقاله را ـ که معمولاً یک ستون بود ـ یکهزار تومان ـ ماهى چهارهزار تومان به من مى داد ـ که باز هم از حقوق دبیرى دانشگاهى من زیادتر بود. او هم گفته بود ـ هرچه خواهى بنویس، من دست در آن نمى برم و جوابگو هم هستم. چنانکه خوانندگان مى دانند ـ من سالهاى سال است که با عصاى مرده ریگ پدرم آمد و رفت مى کنم، و به همین دلیل همیشه در عین اینکه مواظب هستم کلاهم را باد نبرد ـ همیشه هم «دست به عصا» هستم.
تعدادى از مقالات مندرج در اطلاعات را در «زیر این هفت آسمان» چاپ کرده ام.
بعد از انقلاب هم مقالاتم در بسیارى از مجلات، خصوصا آینده که افشار منتشر مىکرد ـ و کلک که دهباشى مدیرش بود ـ منتشر مىشد، و بدم نمىآید که گاهى مقالاتى در بخارا هم داشته باشم ـ ولى بخارا اعتنایى بهمقالات مخلص ندارد و ناچار آنها را در اطلاعات منتشر مىکنم. بهقول ابوالعباس لوکرى:
بخارا، خوشتر از لوکر بود شاها، تو مىدانى | ولیکن کُرد نشکیبید از دوغ بیابانى |
رساله دکترى من درباره الکامل ابن اثیر بود، و قسمت عمده آن را هم ترجمه کردم و جلد اول آن، شامل «اخبار پیش از اسلام ایران از ابن اثیر» به چاپ رسیده است. یک روز مرحوم عباس خلیلى که استاد و روزنامه نویس و مترجمى زبردست بود آمد پیش من در دانشکده، و گفت:
ــ فلانى، من نمى دانستم که تو این کتاب را ترجمه کرده اى، پس قراردادى با یک ناشر بسته ام که آن را ترجمه کنم، اما وقتى ترجمه تو منتشر شد، ناشر از ادامه کار پشیمان شد. بیا تا مشترکا با هم آنرا پایان بریم. که این مختصر وجهى که از ناشر گرفته ام حلال باشد.
من در جواب گفتم: اولاً من همه کتاب را ترجمه نکرده ام و فقط پیش از اسلام را آنهم ناقص ترجمه کرده ام. ثانیا، به احترام شما استاد، بقیه مانده را هم کنار مى گذارم، شما خودتان کار را ادامه دهید، و چنین کردم. (کتاب من به عنوان «ترجمه اى ناقص از الکامل» به چاپ رسیده.
مرحوم خلیلى گفت:
ــ حالا که شما این احترام را در حق من روا داشته اید. من هم به خاطر شما، پیش از اسلام را ترجمه نم ىکنم، و بعد از اسلام شروع خواهم کرد ـ و چنین کرد ـ و متأسفانه به علت نابینائى، آن کتاب مفصل را نتوانست تمام کند ـ و بقیه آن را چند مترجم دیگر ـ از جمله ابوالقاسم حالت و دکتر سادات ناصرى و… ترجمه کردند.
این توفیق در ترجمه عربى، مخلص را گستاخ کرد که با همان فرانسه شکسته بسته اى که در ۱۳۱۸ش/ ۱۹۳۹م. در پاریز آموخته بودم ـ و البته از شما چه پنهان با کمک دیکسیونر، کتاب معلم اول ـ ارسطو را ـ تحت عنوان «اصول حکومت آتن» به دستور استاد فقید دکتر عزیزى استاد دانشمند دانشکده حقوق ـ که در دوره دکترى درس تاریخ عقاید سیاسى به ما مى داد ـ ترجمه کنم.
این ترجمه مورد عنایت استاد فقید دکتر غلامحسین صدیقى قرار گرفت و مقدمه اى مفصل در باب ارسطو و آثار او و ترجمه آنها به فارسى و عربى نگاشت ـ و ترجمه مخلص با مقدمه ایشان به لطف دکتر احسان نراقى توسط مؤسسه تحقیقات علوم اجتماعى به چاپ رسید، و اینک چند بار نیز خارج از آن مؤسسه به چاپ رسیده است ـ و باید اذعان کنم که این تجدید چاپها، به خاطر ترجمه این شاگرد ناتوان نیست، بلکه به خاطر آبروى معلم اول ارسطو، و به اعتبار معلم ثالث استاد دکتر صدیقى ـ صورت مى پذیرد.
علاوه بر آن که بعضى مقالات من به زبان فرانسه نیز ترجمه و چاپ شده است ـ کتاب یعقوب لیث صفارى را که به سفارش مؤسسه فرانکلین براى جوانان نوشتم ـ و تاکنون بیش از هشت بار به چاپ رسیده است ـ توسط استاد محترم آقاى دکترمحمّد فتحىالرئیس، استاد دانشگاه قاهره، به عربى نیز ترجمه شده و در ۱۹۷۱م/ ۱۳۵۰ش. در قاهره به چاپ رسیده است.
با اینکه من آلمانى نمى دانم، اما آلمانىها به من خیلى محبت دارند و دکتر فراگنر از دوستان مشوق من است، علاوه بر آن، یک استاد بزرگ آلمانى، دکتر ارهارد کروگر ـ استاد دانشگاه ماکسى میلان Maximilan مونیخ، دو ساعت درس، در بخش شرق شناسى این دانشگاه، تنها براى بررسى کتابها و آثار من گذاشته است ـ که شماره آن درس ۱۲۲۸۷ است و در صفحه ۳۹۵ سالنماى آن دانشگاه به چاپ رسیده است. (سایههاى کنگره ص ۲۳۵) این گزارش، صرفا براى خودنمائى عرض شد ـ و از خوانندگان بخارا پوزش مىطلبم.
جغرافیاى کرمان تألیف وزیرى را که من تصحیح و تحشیه کرده ام، توسط استاد بزرگ ایرانشناسى آقاى پروفسور بوسه Bosse به آلمانى ترجمه شده و در شماره ۵۰ مجله اسلام Der Islam به چاپ رسیده است.
نخستین کتاب من ـ چنانکه گفتم ـ مجموعه نامه هاى پیغمبر دزدان بود که با مقدمه اى و توضیحاتى در اوایل سال ۱۳۲۴ش/ ۱۹۴۵م. در چاپخانه گل بهار کرمان به خرج مرحوم سعیدى مدیر گلبهار چاپ شد ـ و درست شصت سال از آن روزگار مى گذرد.
مجموع کتابها، تاکنون به۶۱ نسخه رسیده، که گفتگو در باب هر کدام از آنها خود فرصت دیگرى مى خواهد ـ به طور خلاصه عرض کنم که ۱۳ جلد آن مختص کرمان است از نوع تاریخ کرمان و جغرافى کرمان و تذکره صفویه و تاریخ شاهى و صحیفه الارشاد که عموما متن است، و شاید بهترین آنها «سلجوقیان و غز در کرمان» باشد که متن تاریخ افضل است و اول بار در اروپا چاپ شده بوده. چند سال پیش به دعوت آقاى اتابکى رئیس وقت بخش ایرانشناسى دانشگاه اوترخت هلند در کنگره عربى دانان یا به قول فرنگىها عربىذان Arabisans شرکت کردم، یک سخنرانى در باب تاریخ سلجوقیان و غز در کرمان داشتم و به دلیل این که این کتاب را نخستین بار مرحوم Hutsma هلندى در صد و بیست سال پیش به چاپ رسانده، و این قدیمترین تاریخ کرمان است ـ از افضل الدین کرمانى، یک روز با جمع متشرقین به قبرستان اوترخت رفتیم و بر مزار هوتسما دسته گلى نهادیم و یک غزل حافظ را من در آنجا خواندم.
متن فرانسه این سخنرانى در مجله Studia Iranica 1987 به چاپ رسیده است ـ تحت عنوان «شاخه اى گل بیابانى از کویرهاى دوردست ـ بر مزار هوتسما». همچنین در مقدمه سلجوقیان و غز چاپ دوم.
سرى دوم از کتابهاى من مجموعه هفتى است: هفت کتاب دارم که عدد هفت در عنوان آنها هست: خاتون هفت قلعه، آسیاى هفت سنگ، ناى هفتبند، اژدهاى هف تسر، کوچه هفت پیچ، زیر این هفت آسمان و سنگ هفت قلم. وقتى این هفت ها تمام شد، دیدم ته مانده بعضى مقاله ها مى تواند یک کتاب دیگر بشود، حروفچینى ها را نشان ایرج افشار دادم و گفتم نمى دانم اسم این کتاب را چه بگذارم.
افشار گفت: اى، یک هشلهفى اسم روى آن بگذار.
من فورا حرف او را چاقیدم و اسم کتاب را گذاشتم:
ــ هشتالهفت
هم کتاب هشتم است. هم کلمه هفت را دارد ـ هم یک هشلهفى هست که به هر حال چار تا خواننده دارد.
بقیه کتابها هم اگرچه موضوعات مختلف است، ولى به هر حال هیچکدام از یاد کرمان غافل نیست، و مسائل بسیارى در باب کرمان در آنها آمده است. علاقه من به کرمان البته بر مبناى آن است که ولایت من است، و پاریز از دهات سیرجان، و سیرجان از مضافات کرمان است ـ و اول ارض مسّ بها جلدى.
چنانکه گفتم کتابها به۶۱ جلد رسیده، و امیدوارى دارم که احتمالا به۷۷ جلد برسد.
نومید نیستیم ز احسان نوبهار | هرچند، تخم سوخته در خاک کردهایم |
***
یک بند از سؤالات جناب دهباشى این است: «جنابعالى با ایرانشناسى نیز کار کرده اید و از ایرانشناسان بهنام هستید. عضو چند انجمن بودید و سخنرانیهاى ارزشمندى را در مجامع جهانى ایرانشناسى عرضه کرده اید. اصولاً نظرتان درباره آنچه ایرانشناسان در زمینه تاریخ و فرهنگ ارائه کردند چیست؟
بهتر است اول اغراق شاعرانه دهباشى را در باب «از ایرانشناسى بهنام بودن» از زبان شاعرى عرض کنم که فرموده است:
نگویم نسبتى دارم به نزدیکان درگاهت | که خود را بر تو مىبندم، به سالوسى و زرّاقى |
بستگى به ایرانشناسان، بهانه براى سفرهاى غرب آن هم اختصاصا پاریس بوده است وگرنه با چهار کلمه زبان پاریسى که شصت و پنج سال پیش در گوشه پاریز آموخته ام و به لهجه پاریزى و نه پاریزین تکلم مى کنم ـ شرق شناس به نام شدن یا کار محمدخان قزوینى است ـ یا حضرت فیل. اما به هر حال گمان کنم، با همین «تته پته» کردن در مجامع فرهنگى، در بیش از پنجاه کنگره خارجى و همین قدرها هم داخلى شرکت کرده ام که تا آنجا که به خاطر مى آورم، سفر پاکستان بود و شرکت در مجامع فرهنگى لاهور و کراچى و پیشاور ـ و حاصل آن سفرنامه «در خاک پاک» است که در مجله وحید چاپ شد.
شهریور ۱۳۴۹ ش/ سپتامبر ۱۹۷۰م. در کنگره باستانشناسى کنستانتزا ـ رومانى شرکت کردم و سخنرانى در باب راه ابریشم همانجا انجام شد ـ و متن فرانسه آن در مجله Acta Orientalia بخارست چاپ شده است، و سفرنامه آن نیز به عنوان «پرده هایى از میان پرده» در مجله یغما به چاپ رسید. همین سخنرانى راه ابریشم را در خانه ایران در پاریس، در اسفندماه همان سال براى دانشجویان و ایرانیان مقیم پاریس نیز تکرار کردم ـ که گزارش مختصر آن در اژدهاى هفت سر، ص ۴۵۷ به چاپ رسیده است. خیلى از مستمعین آن شب آن سخنرانى بعد از انقلاب به وکالت مجلس و وزارت و حتى ریاست جمهور رسیدند، و البته بعضى از آنها هم اگر در ایران مانده بودند، امروز تکه بزرگ بدن آنان، گوششان بود. (سنگ هفت قلم ص ۴۸۱)
تا آنجا که به خاطر مى آورم، یک سخنرانى در کنگره آثار تاریخى ایران در لندن داشتم در باب آثار گنجعلى خان در کرمان. باز در کنگره ایرانشناسى اکسفورد شرکت کردم و گزارش آن تحت عنوان کنگره اى در اکسفورد به چاپ رسیده. (از پاریز تا پاریس)
همچنین در کنگره ایرانشناسى کمبریج شرکت کردم و یک سخنرانى هم در آنجا داشتم ـ منزل در کلیساى پیمبروک داشتیم که یک کالج مهم است، و من در همان ساختمانى اطاق گرفتم که بر دیواره آن فهرست پنج شش تن از اشخاص معروفى که طى سالیان متمادى در آنجا بیتوته کرده اند ـ نوشته شده بود و یکى از آنها ادوارد براون بود، و یکى اسم مرحوم تقى زاده، و یکى هم گمان کنم اسم محمّدخان قزوینى (؟) بود.
یک سخنرانى در لندن داشتم به دعوت بنیاد فرهنگى محوى که در ژنو مرکز آن بود، سخنرانى لندن درباره طبرى و تاریخ نگارى معاصر بود، (۳۱ اوت ۱۹۹۰م ـ جمعه نهم شهریور ۱۳۶۹ش) و جمعى کثیر از ایرانیان مقیم لندن (= لنادنه) در سالن شهردارى کینز ینگتون ـ حضور داشتند. این سخنرانى بعدا مقدارى آب توى آن کردم و تبدیل شد به کتاب حصیرستان ـ و دوبار چاپ شده است.
سخنرانى دیگر من در لندن به دعوت آقاى دکتر مجتهدزاده از طرف دانشگاه لندن در کنگره اى تحت عنوان هویت ایرانى انجام شد، وقتى قنسول انگلیس براى ویزاى پاسپورت از من سؤال کرد که براى چه کار به لندن خواهى رفت؟ عرض کردم: براى این مى روم که آنجا شاید بتوانم ثابت کنم که چرا شما به انگلیسى از من این سؤال را مى کنید ـ و چرا مخلص جواب شما را به فارسى مى دهم. هویت یعنى همین.
این سخنرانى در ۱۵ آوریل ۱۹۹۸م/ ۲۶ فروردین ۱۳۷۷ش. در تالار «مدرسه مطالعات خاورمیانه و افریقاشناسى» دانشگاه لندن S.O.A.S. ایراد شد و بعدها در کتاب «شمعى در طوفان» بهچاپ رسید.
عضو بدحساب انجمن ایرانشناسى اروپائى ISMEO نیز هستم، و در اولین کنگره آن که در شهر تورینو، ایتالیا، تشکیل شد شرکت کردم، و شبى را مهمان شرکت بزرگ اتومبیل سازى فیات که مرکز آن در آن شهر است ـ به همراه بقیه ایرانشناسان بودیم ـ و یک پیتزاى فیاتى صرف کردیم.
سخنرانى دیگرم به دعوت ایرانشناسان اروپا در جلسه پاریس، که در سیته یونیورسیتر از ششم تا دهم سپتامبر ۱۹۹۹ ـ/ ۱۶ شهریور ۱۳۷۸ش. تشکیل شد، تحت عنوان نخستین دانشجویى کرمانى در پاریس (حاج محمدخان وکیلالملکى) ایراد شد.
این سخنرانى نیز در کتاب شمعى در طوفان، تحت عنوان «بینوایان در وطن غریب» چاپ شده است. گمان کنم در مجله شما ـ بخارا ـ یاد شده بود که این مقاله جزء مقالات برتر کنگره شمرده شده بوده است ـ ولى از نظر خود من اگر بخواهید ـ مقاله ملکیان درباره کلکسیون جام شراب، و مقاله فرخ غفارى درباره خانواده نقاشان کاشانى ـ کمال الملک و صنیع الملک و غیره ـ درّهالعقد این کنگره بوده است.
کنگره شرق شناسى بیش از صد سال سابقه دارد. بعدها این کنگره یکى دوبار تغییر نام داد و بالاخره به صورت «مطالعات خاورمیانه و شمال افریقا» پایدار شد و سى و سومین کنگره آن در تورنتو ـ کانادا تشکیل گردید که مخلص نیز در آن شرکت داشت و یک سخنرانى تحت عنوان «مبادى تولرانس در تاریخ کرمان» ایراد کرد.[۲]
این کنگره در ۲۸ مرداد ۱۳۷۰ش/ ۱۹ اوت ۱۹۹۰م. تشکیل شده بود ـ و تا سوم شهریور ادامه داشت ـ روزهایى که هر دو در تاریخ ایران مؤثر است: بیست و هشت مرداد ـ سقوط دکتر محمّد مصدق، و سوم شهریور ـ استعفاى رضاشاه.
کنگره شرق شناسى، در یک تابستان قبل از انقلاب هم در پاریس تشکیل جلسه داده بود، که مخلص در باب قبیله بارز = پاریز در آنجا صحبت کردم. ترجمه فرانسه این سخنرانى در مجموعه مقالات کنگره زیر نظر استاد شرق شناس پروفسور لازار در همان ایام به چاپ رسیده است. (تابستان ۱۹۷۳م./۱۳۵۲ش ـ سایه هاى کنگره، ص ۲۳۴).
یک کنگره در بوستون در دانشگاه هاروارد تشکیل شد، که من در آنجا در باب «برزکوه» در کلام فردوسى صحبت کردم و اظهار نظر کردم که این برزکوه را باید با فتح خواند و احتمالا مقصود جبال بارز کرمان بوده است ـ که البته همه راهها بهرم ختم مىشود ـ یعنى پاریز کوه. خانم داویدسون مستشرق امریکایى پایه گذار و مهماندار این کنگره بود. یک کنگره هم به همت زرتشتیان در گوتبرگ سوئد، چند سال پیش تشکیل. شد، و به دعوت آقاى منوچهر فرهنگى، من نیز شرکت داشتم و در باب زرتشتیان کرمان صحبت کردم.
در لیدن، در کنگره شاه نعمت اللّه ولى شرکت کردم و در آنجا در باب کیفیت اداره آستانه شاه ولى، طى ششصد سال، مطلبى به زبان آوردم ـ که در کتاب «بارگاه خانقاه» چاپ شده است.
در سیدنى استرالیا کنگره اى بود براى پرده بردارى از مجسمه کوروش که ایرانیان مقیم سیدنى به خرج خود ساخته در بهترین پارک سیدنى – که پارک المپیک دوهزار بود ـ و مخلص به عنوان پیرترین عضو کنگره به همراه «وزیر فرهنگهاى استرالیا» یک سر نخ را گرفتم و پرده را کشیدم. آن روز وزیر فرهنگها حرف عجیبى زد که قایل نقل است. او گفت: براى من موجب افتخار است که از مجسمه اى پرده برمى دارم که صاحب آن ۲۵۰۰ سال پیش روش اداره یک مملکت را با فرهنگهاى مختلف عمل مىکرد، تجربه اى که در قرن بیستم ما استرالیائی ها داریم روى آن کار مى کنیم».
در سیدنى یک سخنرانى هم در باب نهاد خانقاه در ایران داشتم که توسط آقاى امید هنرى ترجمه شد. گویا دکتر نصر درباره آن ترجه گفته بود: مقالات باستانى پاریزى خودش ترجمه پذیر نیست، ولى هنرى این هنر را به خرج داده که در این ترجمه ـ گوئى خود باستانى دارد با شما انگلیسى حرف مىزند.» (بارگاه خانقاه، ص ۶۰۱) نمى دانم این حرف دکتر نصر تعریف است یا تنقید؟
یک مقاله هم براى کنگره «میراث اسکندر» که در اسکندریه تشکیل شده بود ـ نوشتم، اولیاء کنگره اطاق در هتل قاهره و اسکندریه رزرو کرده بودند و چند بار هم تلفن زدند که حتما سفر کنم، اما کار ویزا درست نشد ـ و این آرزو به دل من ماند که بعد از سالها تدریس تاریخ فاطمیان مصر، یک سفرى به قاهره داشته باشم ـ اما گوئى:
فرشته اى است بر این بام لاجورد اندود | که پیش آرزوى عاشقان کشد دیوار |
گمان نرود که هرچه باستانى پاریزى بنویسد، فورا مى قاپند و چاپ مى کنند ـ نه، چنین نیست، مثلاً بعد از هزاره بیهقى که تقریبا به پیشنهاد من در مشهد تشکیل شد ـ و من در آنجا صحبتى داشتم، طبعا لازم بود که هزاره طبرى نیز در آمل تشکیل شود ـ و البته شد، و من هم شرکت کردم ولى مقالهام فرصت ایراد نیافت ـ و ناچار آن را در کتاب حصیرستان آوردم:
ما نقد عمر بر سر پیمانه سوختیم | قندیل کعبه بر در بتخانه سوختیم |
در همان کنگره بود که نوشتم، طبرى در بغداد مدفون است، پس، تا مورخان عراقى در این کنگره نباشند ـ یک پاى کنگره لنگ است ـ و آن روزها هنوز گرماگرم جنگ عراق و ایران بود. (حصیرستان، ص ۳۳۶).
یک کتاب تاریخ هم یونسکو خواسته است براى آسیاى مرکزى بنویسد. آقاى دکتر داورى یزدى که یک وقت رئیس یونسکو در ایران بود ـ مرا معرفى کرد به عنوان یکى از دو عضو ایرانى تألیف این کتاب. ده سال، هر سال دهروز در فصل بهار، من بهپاریس مىرفتم و در هیئت تحریریه این کتاب شرکت مىکردم. رئیس هیئت مرحوم دکتر محمّد عاصمى (عاصم اوف) تاجیکستانى بود، و اعضاء دو تن استاد هندى و دو تن پاکستانى و چند تن ازبک و تاجیک و قزاق و قفقازى و یک تن استاد ترک ـ آیدین صاییلى ـ و یک تن انگلیسى و یک تن فرانسوى و یک تن امریکائى و دو تن افغانى و چند تن روس بودند ـ و کتاب در شش جلد قرار بود تدوین شود که چهار جلد آن پایان یافت ـ ولى ناگهان دکتر عاصموف در تاجیکستان، دم خانه اش، به تیر غیب کشته شد. و تتمیم تألیف کتاب تا حدى به تأخیر افتاد.
آن چهار جلد که چاپ شده است توسط آقاى دکتر صادق ملک شهمیرزادى بهفارسى ترجمه شده و یکى از مهمترین منابع شناخت تاریخ آسیاى مرکزى است. گزارش این کار را من درکتاب «سایه هاى کنگره»، و همچنین در مقاله اى تحت عنوان «بهاران خجند» در روزنامه اطلاعات نوشته ام.
یکى از جلسات تألیف این کتاب، در آلماآتاپاى تخت قزاقستان تشکیل شد ـ که دولت صاحب شوکت جمهورى اسلامى، مبلغ یکصد دلار رایج امریکا براى مخلص خرج سفر داد ـ و من با این صد دلار خود را به مسکو رساندم و چند شب در هتل آکادمى مسکو بیتوته کردم و سپس با هواپیماى ایلوشین هفت هشت ساعت راه پرواز کردم تا بهآلماآتا (پاپاسیب) رسیدم، تا در آن ولایت، در فضائل آب انبار «حوض ملک» کرمان ـ که گویا از مستحدثات ملک دینار غز ـ نزدیک هزار سال پیش است ـ صحبت کنم ـ و شاید تنها کسى باشم که برخلاف انورىابیوردى ـ از یک غز، به عنوان یک عنصر سازنده دفاع کردهام. طى آن سخنرانى گفتم که غزها «بر ولایت نسا و نرماشیر هجوم کردند و صدهزار آدمى در پنجه شکنجه و چنگال نکال ایشان افتادند، و در زیر طشت آتش گرفتار شدند ـ و خاکستر در گلو مى کردند ـ و این را قاوود غزى نام نهاده بودند» ـ پس گفتم: به همین دلائل من نمى توانم دفاعى از ملک دینار غز بکنم ـ ولى یک آمار یا یک شیفر Chiffreبهرسم فرنگىها مى دهم ـ خود دانید و انصاف خود ـ و ملک دینار و روز قیامت. این آمار خودش گویاست: این آب انبار، یعنى حوض ملک، در وسط پرجمعیت ترین و قدیمىترین محلات کرمان ـ یعنى محله شهر ـ که لهجه اصیل کرمانى در آن هنوز رایج است ـ ساخته شده ـ ۲۲ پله مىخورد… آخرین شیرآبى که بدان وصل شده ـ تاریخ ۱۳۴۱ه/ ۱۹۲۲م. (هفتاد هشتاد سال پیش) مهر سازنده آن حسن کرمانى نقر شده… دو مخزن کنار هم و بههم مربوط ۴۰/۱۲×۴۰/۱۲ متر طول و عرض و شامل ۹ کله کار است و چهار ستون دارد با صاروج محکم بهارتفاع ۵/۴ متر ـ مخزن دیگرى ۵/۶×۵/۶ متر طول و عرض… ظرفیت آن مجموعا حدود ۹۳۹ متر مکعب است که مىشود حدود یک میلیون لیتر آب (یادداشت مرحوم مهندس نظریان مدیر حفظ آثار ملى کرمان)، خوب، اگر هر کوزه متوسط پنج لیتر آبگیر داشته باشد ـ دویست هزار کوزه در روز ازین آب انبار پر مى شود و اگر هر کوزه پنج نفر را سیرآب کرده باشد یک میلیون نفر مى توانند ازین مخزن سیرآب شوند و اگر در هر سال تنها دو بار این آب انبار پُر شده باشد ـ سالى دو میلیون تن از آن آب خورده اند و حدود هشتصد سال از بناى آب انبار مى گذرد ـ پس قریب یک میلیارد و هفتصد هزار نفر آدم تاکنون از این آب انبار آب خورده اند. (کاسه کوزه تمدن، ص ۳۴۰). ـ ملک دینار در نهم ذىقعده ۵۹۱ه/ ۱۶ اکتبر ۱۱۹۵م. فوت کرده. او «به علت سرسام مبتلا شد، مداواى او به طلاء شیر زنان مى کردند، و دایم، چند زن ـ شیر بر سر او مى دوشیدند.» (سلجوقیان و غز در کرمان، ص ۶۰۲).
پس حلال باد آن شیرى که زنان کرمان بر سر ملک دینار مى دوشیدند ـ که جمعیتى به اندازه کل جمعیت چین امروز را لااقل یک بار آب داده است. من رفیق حاکم معزول و، دزد دستگیرم…
در ازاء این حرفها که زدم، در حالى که من سخنرانى مى کردم ـ یک هنرمند صاحب کمال قزاق ـ مشغول نقاشى کردن چهره من بوده است ـ که در پایان سخنرانى آن را امضاء کرد و بهمن داد، و کاش مىشد دهباشى آن را چاپ مىکرد ـ من خط سیریلیک نمى توانم بخوانم، ولى احتمال دارد امضاء نقاش شاید، جهانگیر پیرویوف؟ بوده باشد. پیرى و هزار عیب شرعى. این مجلس در شهریور ۱۳۶۴ش/ سپتامبر ۱۹۸۵م. بوده است.
شرکت در کنگره هاى داخلى که دیگر لاتعد و لا تحصى است، مثل کنگره خواجه رشیدالدین فضلاللّه که یکبار پیش از انقلاب در تبریز تشکیل شد و یک بار بعد از انقلاب، و در هر دو شرکت کردم، پیش از انقلاب در خریدارى وقف نامه خواجه رشید که بعضى ها ایراد داشتند که ۵۰هزار تومان گران است ـ و این جزء اسناد ملى است و دارنده آن باید هدیه کند ـ من یک حساب ساده پیش پایشان گذاشتم و گفتم: براى هر روز نگهدارى این سند ده دوازده کیلوئى، هرروز یک تومان بهاو بدهند. اول بعضى ها از کمى رقم تعجب کرده و خندیدند ـ و بعد وقتى کسى محاسبه کرد ـ مثل مضاعف کردن دانه گندم در خانه شطرنج، یک وقت متوجه شدند که از روز قتل خواجه رشید در تبریز تا آن روز ـ یعنى از ۷۱۸ه/ ۱۳۱۸م. که او را در تبریز به دو نیم کردند ـ تا آنروز که کنگره تشکیل شده بود ـ قریب ۶۵۰ سال ـ یعنى حدود ۲۵۰ هزار روز مى گذشت، اگر مى خواستند آنرا به نرخ پیشنهادى مخلص بخرند مى بایست نزدیک به دویست و پنجاه هزار تومان بدهند ـ و البته ندادند و گویا بر اثر ناخن گردى ها بالاخره به حدود شصت هزار تومان (؟) خریدند.
اما در کنگره دوم خواجه رشید که در بهار امسال ۱۳۸۴ش/ ۲۰۰۵م. تشکیل شد، باز خداوند توفیق داد و به دعوت دکتر رحمانى رئیس گروه تاریخ دانشگاه تبریز و دوستان دیگر، در کنگره خواجه رشید شرکت کردم، و ضمن اشاره به توجهات خواجه رشید و فرزندش، به کرمان، سخنرانى خود را ـ که متأسفانه هنوز جائى چاپ نشده ـ اینطور به پایان بردم: «… صوفى معروف، مشتاقعلى شاه در ۱۲۰۶ه/۱۷۹۲م. بهفتواى ملاعبداللّه بمى سنگسار شد، و قتل او مردم کرمان را سالها شرمسار و منفعل مى داشت، تا بر مزار او گنبد و بارگاه ساختند و اغلب به زیارت مى روند و دعا مى خوانند ـ چنانکه از مزار یک قدیس دیدار کنند. چه، جرم مشتاق این بود که قرآن ـ و خصوصا سوره یس را ـ با آهنگ سه تار مى نواخت.
مرحوم کیوان قزوینى که خطیبى نامدار بود، سالها بعد، در کرمان در مزار شاه ولى اعتکاف کرد، و ایام رمضان را در مسجد جامع کرمان ـ در محلى که مشتاق سنگسار شده بود ـ موعظه مى کرد، و کل مردم شهر شرکت مى کردند. مرحوم کیوان آنقدر خطیب زبردستى بوده که از دهات دوردست مردم براى استماع سخن او به شهر مى آمدند ـ ۲۱ رمضان روز سنگسار مشتاق بوده است.
یکسال، کیوان چنان مؤثر صحبت کرد ـ که گوئى حوادث عاشورا را بیان مى کند ـ و همه حاضران را در تشریح واقعه قتل مشتاق به گریه انداخت، و در آخر مجلس، خطاب به حاضران کرد و گفت:
ــ اى مردم کرمان، این، پدران شما بودند، که در همینجا دست به این کار زدند، پس وجوبا لازم است که همه شما، لعنتى به روح آنها بفرستید ـ و عجیب آن که مردم کرمان، حاضران در جلسه، همه فریاد بیش باد و لعنت باد بلند کردند ـ چنانکه گوئى صلوات مى فرستند. (بارگاه خانقاه، ص ۴۱۲)
من، پس از بیان این حکایت، خطاب به دوستان حاضر در جلسه، گفتم: اجداد بزرگوار شما، «در سابع عشر شهر جمادى الاول سنه ثمان عشرو سبعمائه [ ۱۷ جمادىالاول ۷۱۸ه/۱۷ ژویه ۱۳۱۸م.] مزاج پادشاه ابوسعید با او متغیر گردید، او را و پسرش عزالدین ابراهیم را، در موضع ابهر، به قریه خشکدر، به قتل رسانیدند، و اعضاى او را از یکدیگر جدا کرده، هر عضوى را به شهرى فرستادند» (آثارالوزراء عقیلى، ص ۲۸۶).
پس از خواندن این شرح، عرض کردم: بنابراین، همچنانکه کرمانیها در واقعه مشتاق، ارواح پدران خود را بى نصیب گذاشتند، مخلص، از کرمان آمده ام اینجا تا به اولاد آنهائى که سر خواجه رشید را در بازار مى گرداندند و فریاد مى زدند که: این سر آن یهودى است که خیال تغییر قرآن داشت، آرى مى خواهم تا با بیان واقعه خواجه رشیدالدین عرض کنم که براى اعتذار از روح پاک خواجه، که کتاب جامع التواریخ را معمولاً بعد از نماز صبح مىنوشته است ـ شما اهل ولایت تبریز نیز، وجوبا لازم است ـ همان حرکتى را انجام دهید ـ که مردم کرمان در پاى منبر کیوان قزوینى ـ انجام دادند…
خوب، این هم مزد دست تبریزىها و اولیاى دانشگاه تبریز ـ که چند روزى ما را در بهترین هتل شاگلى تبریز پذیرائى کردند ـ هرچند اثر کلام مخلص، در پایان جلسه، به اندازه یک هزارم کلام شیخ عباسعلى کیوان قزوینى هم نبود.
مىدانم خیلى من و من کردم و خیلى از من حرف زدم و از این منیت ـ که مى شود آن را تمنمن هم خواند ـ معذرت مىطلبم ـ اما حرف هنوز ناقص است.
دو کار دیگر هم من در امر نویسندگى توفیق یافته ام که به انجام برسانم.
ــ نخست این که بعض دوستان مؤلف، لطف کرده، اظهار تمایل کرده اند که بر کتاب ایشان، مخلص مقدمه بنویسم و درین مورد با کمال افتخار، این امر را پذیرفته ام، و براى خود دلایلى هم داشتهام، که یکى از آنها این است که «مىشود، آدم، حرف خود را در کتاب دیگرى بزند ـ خصوصا اگر حرفى باشد که در کتابهاى خودش زدن آن ممکن نباشد، و به قول چینى ها «آتشبازى بکند ولى در خانه همسایه». علاوه بر آن، گاهى اوقات، کتابهاى دیگران از کتاب خود آدم پر تیراژتر است ـ و این را من با کمال صراحت اقرار مىکنم ـ بنابراین حرف آدم درینجا برد بیشترى خواهد داشت… و این بدان مىماند که یک صاحب رستوران، بعد از آن که به مشتریان خودش غذا داد، خودش برود در رستوران دیگرى غذا بخورد…» (جامع المقدمات، ص ۱۳)
در طى این سالهاى متمادى، شاید بیش از پنجاه مقدمه بر کتابهاى این و آن نوشته ام ـ به طورى که وقتى به فکر افتادم بعضى از آنها را جمع کنم و در یک کتاب چاپ کنم ـ خودش شد یک کتاب «به قاعده» ـ در دو جلد ـ که اسم آن را هم گذاشتم جامع المقدمات. و تازه خیلى از آنها را هم هنوز به دست نیاورده ام.
یک دلیل نوشتن بدون اکراه این مقدمات، براى خودم این استدلال بود که از دو حال خارج نیست:
ــ یا تیراژ کتاب قابل توجه خواهد بود، که خیلى زود به مؤلف منت گذاشته خواهم گفت: این زیادتى تیراژ به خاطر مقدمه مخلص است.
ــ یا اینکه تیراژ کتاب کم است، خیلى طبیعى است که گناه را به گردن متن کتاب انداخته خواهم گفت: بیخودى مقدمه ما را حرام کردى! و به هر حال، این هم یک پرده از نویسندگى بنده بود.
باز هم عرض کنم که مواردى هم بود که ما مقدمه مى نوشتیم ـ به خواهش خود آنها، ولى بعد خودشان منصرف مى شدند از چاپ آن. ـ مثل مقدمه اى که برکتاب لوریمر نوشتم ـ بنیاد فرهنگ کوتاه آمد و آن را توى رف گذاشت.
مورد دیگر، شرکت در نگارش مقالاتى به تناسب در یادواره هاست، که از آن جمله بود: مقاله اى که در یادواره مرحوم على محمّد عامرى نوشتم، و مقاله نون جو در یادواره محیط طباطبائى، و مقاله مار در بتکده در یادواره استاد دکتر غلامحسین صدیقى، و مقاله درخت جواهر در یادواره دکتر یحیى مهدوى، و مقاله پوست پلنگ در یادواره دکتر احسان اشراقى، و مقاله عشره منتشره در یادواره دکتر ذبیح اللّه صفا و مقاله در یادواره پرویز شهریارى و مقاله افشارها در کرمان در یادواره مرحوم دکتر محمود افشار.
بعضى ازین مقالات را بعدا تفصیل داده به صورت کتاب درآورده ام. البته این تصور هم نشود که همه مقالات من بلافاصله در یادواره ها چاپ مىشود ـ معمولاً بعضى دچار قیچى ایرج افشار مى شوند، بعضى قبول نمى شوند ـ مثل «شهیدى در بروجرد» که براى یادواره استاد دکترسید جعفر شهیدى نوشته بودم ـ و مورد قبول ادیتورها قرار نگرفت، پس آن را در کتاب «نوح هزار طوفان» به چاپ رساندم، و مقاله «گوهر شب چراغ» که براى یادواره مرحوم دکتر امیرحسین آریانپور نوشته بودم و به قول آن خواجه کرمانى، «تاجر سمرقندى نپسندید» (گذار زن از گدار تاریخ ص ۱۲۷).
وقتى خواستند یادوارهاى براى ایرج افشار چاپ کنند ـ مخلص مقاله خود را تحت عنوان «سنگ قبر» نوشتم ـ که البته نماد خوشى نشان نمى داد، ـ ولى صددرصد با کار افشار که بررسى و عکسبردارى از سنگ قبرهاى تاریخى است، و بیشتر از همه مزاربانها خاک قبرستان را به قدم ارادت سپرده است ـ تناسب داشت. اما به هر حال آن مقاله سنگ قبر، بیخ ریش مخلص ماند ـ و لابد یک روزى یک کسى آن را در یادواره بعد از مرگ خودم به چاپ خواهد رساند ـ همانطور که مرحوم سنگلاخ ترک، سنگ بسم اللّه را براى قبر حضرت رسول در مصر تهیه کرد و اولیاى حجاز نپذیرفتند، و او آن سنگ را از مصر به اسلامبول، و از اسلامبول به باطوم و تفلیس، و از تفلیس به تبریز منتقل کرد تا فرصت یابد و آنرا ببرد در مزار حضرت رضا کار بگذارد ـ که در آن وقت اجل آسمانى رسید و خود میرزا سنگلاخ به گور رفت، و آن سنگ قبر دومترى سنگین را، با آن خط خوش، بر مزار خود سنگلاخ نهادند ـ و مخلص آن را زیارت کرده است. (آسیاى هفت سنگ، چاپ هفتم، ص ۱۱)
در یادواره مرحوم فرخ خراسانى ـ مقاله «استاد شدن» را نوشته ام ـ البته در روزهایى که هنوز استاد نبودم ـ و این یادواره را مرحوم مینوى راه انداخته بود. یک مقاله هم در یادواره ساغر یغمائى دارم.
مقاله اى هم تحت عنوان «مرثیه مُرسیه» در یادواره دکتر محمّدامین ریاحى دارم ـ که غلط گیرى آن را آقاى نادر مطلبى کاشانى تمام کردهاند ـ و نمىدانم منتظر چه هستند؟
فاما تجربه در سرودن شعر… آرى، من با شعر شروع کردم، و ظاهرا علاقه به طبیعت موجب اصلى این امر بوده ـ به دلیل اینکه خشکسالى کوهستان پاریز و کم آب شدن چشمه ها و خشک شدن پونه ها و گلپرها و مهاجرت پرندگان مثل کبک و تیهو و فاخته، در کوهستان با صفاى خودمان ـ به علت کمبود باران، و پناه بردن کودکان ـ خصوصا دختران ـ به سر قبرها ـ خصوصا خاک سید، و آب بر گور مردگان ریختن به امید نزول باران.
مرا هم که بچه اى ده دوازده ساله بودم وادار به گفتن شعر کرد که اولین شعرم بود:
بیا اى برف و باران خداوند | که تا خلق جهان باشند خرسند… |
بیا تا کشت ورزان شاد باشند | ز هربند غمى آزاد باشند… |
یک غلط املائى هم در آن داشته ام:
بیا تا آبها از کوه آید | ولو طوفان قوم نوح آید… |
یعنى کوه و نوح را با هم قافیه کرده بودم ـ نه اینکه املاى نوح را نمى دانستم. ظاهرا مثل بعضى از نوگویان امروز تصور مى کرده ام که املاء حروف عربى و فارسى قید نیست ـ بعدها فهمیدم که ایرج میرزا هم در قطعه دلپذیر.
حب نبات است پدرسوخته | آب حیات است پدرسوخته |
بسکه سیه چرده و شیرین بود | چون شکلات است پدرسوخته |
قافیه هرچند غلط مىشود | . . . . . . . . . . . . . . . . . |
در یک بیت آن، همین گاف را کرده است.
در آخر آن استقاء باران هم، نام خود را آورده و گفته بودم:
بیا تا باستانى شاد باشد | نه اینکه صورتش پُر باد باشد |
و اصطلاح پُر باد بودن صورت در کوهستان ما براى کسانى گفته مى شود که منت بر این و آن دارند، یا قهر مى کنند ـ قهر بچه ها، وقتى که سهم آنها کم داده مى شود.
این شعر را دو سه سال بعد (۱۳۱۸/۱۹۳۹م) در نداى پاریز که در همان ده مى نوشتم ـ نقل کرده ام.
بههر حال همچنان کم و بیش شعر مىگفتم و بدکى هم نبود. مثلاً این غزل خود را در حدود ۱۳۲۴ یا ۲۵/۱۹۴۶م. در فروردین کوهستان پاریز و در زیر درختهاى بادام باغچه ـ که در فصل بهار گلریزان آن، سطح باغچه را سفیدپوش کرده بود ـ گفتهام.
یاد آن شب که صبا بر سرِ ما گل مىریخت | بر سرِ ما ز در و بام و هوا گل مىریخت |
سر بهدامان منات بود و، ز شاخ بادام | بر رخ چون گلات، آرام، صبا گل مىریخت |
خاطرات هست، که آن شب، هم شب تا دم صبح | گل جدا، شاخه جدا، باد جدا گل مىریخت |
نسترن خم شده، لعل لب تو مىبوسید | خضر گوئى، بهلب آب بقا گل مىریخت |
تو بهمه خیره، چو خوبان بهشتى و صبا | چون عروس چمنات، بر سر و پا گل مىریخت |
زلف تو غرقه بهگل بود و هر آنگاه که من | مىزدم دست بدان زلفِ دو تا، گل مىریخت |
گیتى آن شب اگر از شادى ما شاد نبود | راستى تا سحر از شاخه چرا گل مىریخت؟ |
شادى عشرت ما، باغ، گلافشان شده بود | که بهپاى تو و من، از همهجا، گل مىریخت |
این شعر بارها و بارها، در جرائد گوناگون ایران چاپ شد، و خود من نیز که در سال ۱۳۲۷ش/ ۱۹۴۸م. مجموعهاى از اشعار خودم بهعنوان «یادبود من» چاپ کردم ـ و دومین کتاب من است ـ و آن روزها دانشجوى دانشکده ادبیات بودم ـ و مرحوم سعید نفیسى نیز مقدمهاى بر آن کتاب نوشته ـ آن را در آن کتاب چاپ کردهام.
ده سال بعد که من در کرمان معلم بودم ـ و مدیر دبیرستان دختران بهمنیار، یک روز صبح، بچهها پىدرپى بهدفتر من مىآمدند و مىگفتند: آقا، دیشب شعر شما را رادیو مىخواند. شنیدید؟
اتفاقا آن شب ما برق نداشتیم و من نشنیده بودم. معلوم شد، بر اثر مرگ مرحوم صبا موسیقىدان نامدار، این شعر را مرحوم بنان، خواننده بزرگ، در مرگ صبا، و در برنامه گلها خوانده است ـ و راستى چه بهجا این شعر بهکار رفته بود: یاد آن شب که صبا در ره ما گل مىریخت… درواقع، شعر، سنگ مزار شد.
خیلى از دوستان بعدها تصور میکردند که این شعر را من اختصاصا براى مرگ صبا گفته بودم ـ در حالى که چنین نبود، و حتى در یکى از برنامههاى گلها در حیات صبا هم، چند بیت از همین غزل را یکى از گویندگان خوشکلام ـ آذر پژوهش، دکلامه کرده بود و من، وقتى دکلامه او را شنیدم، در همان کرمان، یک رباعى گفتم و بهآدرس گوینده فرستادم:
گر طبع فسرد و خاطرم محزون شد | گلهاى تو دید و باز دیگرگون شد |
طبع من اگر تلخى دنیا را داشت | شیرین شد، از آن، کز دهنات بیرون شد |
مجموعه شعرهاى من، دوبار دیگر، یکى در ۱۳۴۲ش/۱۹۶۳م. و یکى نیز در ۱۳۶۴ش/ ۱۹۸۵م بهخط خطاط خوشذوق، مرحوم غلامعلى عطارچیان، تحریر، و توسط مؤسسه علمى چاپ شده است. شعر:
باز، شب آمد و شد اول بیدارىها | من و سوداى دل و فکر گرفتاریها |
شب خیالات و، همه روز، تکاپوى حیات | خسته شد جان و تنم زین همه تکرارىها… |
تمام غزل را مرحوم محمودى خوانسارى در آهنگى دلپذیر، در یک مجلس خصوصى خوانده است که یکى از دوستان نوار آن را بهمن داد.
شاید جالبترین مورد چاپ یکى از اشعار من آنجا باشد که یک جزوه بهنام مشاعره در سال ۱۳۴۶ش/ ۱۹۶۷م ـ جزء «نشریات پروگرس روسیه» در مسکو بهچاپ رسیده، و در آن کتاب، شعراى معاصر ملیتهاى مختلف فارسىگوى تقسیم شدهاند: اول شعراى افغانستان (ص ۱۱ تا ۶۸)، دوم شعراى ایران (ص ۷۱ تا ۱۶۶) سوم شعراى تاجیکستان (ص ۱۶۹ تا ۲۳۶)، و بالاخره شعراى پاکستان و هند (ص ۲۳۹ تا ۲۷۱)
تا اینجا مهم نیست، از نظر مخلص این نکته جالب بود که نام مرا جزء شعراى پاکستان و هند؛ آورده بود ـ با شعر آلبوم:
بهآلبوم شبى تا سحر نظر کردم | بهیاد عمر گذشته شبى سحر کردم |
بهیادبود عزیزان شبى بهسر بردم | شبى، دو مرتبه، با عمرِ رفته سر کردم… |
من بهشوخى، در مقالهاى که در کیهان همانوقت چاپ شد، نوشتم: «روزى که کتاب مشاعره چاپ مسکو را زیارت کردم و خودم را جزء شعراى پاکستانى و بهدنبال نام مرحوم اقبال لاهورى دیدم… از شوق در پوست نمىگنجیدم… اما، پاکستانى بودن من، سر و صداى دوستان ـ از جمله کیهان را بلند کرد… واقعا فکر کنید اگر دویست سال دیگر، اگر کسى خواست تاریخادبیات بنویسد و میلش کشید که بداند باستانى پاریزى اهل کجاست؟ دچار چه دردسرى خواهد شد…
بنده آنوقت، در گور، هى مىبایست پهلو بهپهلو شوم و سرم را بهسنگ قبر بکوبم ولى نتوانم بهآنها بگویم که بابا، این پاریز مال پاکستان نیست، مال کرمان است، مال سیرجان است، دهى است و بیچاره دهى است، و چون این تخم دو زرده را تقدیم دنیا کرده ـ یک بیضه مرغ دارد و صد نعره مىزند… مملکتى که اقبال دارد… باستانى پاریزى مىخواهد چه کند؟
یکى مرغ بر کوه بنشست و خاست | بر آن کُه چه افزود و زان کُه چه کاست |
من آن مرغم و این جهان کوه من | چو رفتم، جهان را چه اندوه من؟[۳] |
در سال ۱۳۲۵ش/ ۱۹۴۶م. من در دانشسراى مقدماتى کرمان شاگرد دوم شدم و در شهریور آن سال بهتهران آمدم و ضمن تحصیل در تهران ـ در مدرسه شیخ عبدالحسین طهرانى (کنار مسجد ترکها) در حجره آقاى شمسى، یکى از دوستان با چند تن دیگر بیتوته مىکردم. ضمن تحصیل با بعض جرائد و مجلات سر و کار داشتم.
حالا که کار بهشعر رسید، مخلص، این نامه دهباشى را در حکم یک «کیوسک اعترافات» کاتولیکها حساب مىکنم که کشیش ساکت و صامت مىنشیند و بهگناهان گناهکار گوش مىکند و براى او طلب بخشش مىکند. مگرنه آن است که بهقول یک نویسنده فرنگى: «شعر گفتن، گناه ایام طفولیت است»، یعنى درواقع قابل بخشش است، و عرب هم گوید: یجوز للشاعر مالایجوز لغیره، ـ و اعتراف هم، گناه را سبک مىکند ـ پس در مقام اعتراف باید بگویم که اولین شعر من پس از ورود بهتهران، در روزنامه رهبر ـ از روزنامههاى حزب توده بهچاپ رسید:
برمراد ما اگر این چرخ کجبنیاد نیست | لیک ازین بیدادگر ما را هم استمداد نیست |
چند باید داشتن امّید بهبودى ز چرخ | نیک دیدیم این که او را پایه جز برباد نیست… |
قصیده مفصل است، سه روز بعد که بهدفتر روزنامه در کوچه برابر ثبت ـ محل بعدى روزنامه ترقى ـ براى گرفتن یک شماره روزنامه و تشکر از احسان طبرى مراجعه کردم، دیدم دفتر روزنامه را آتش زدهاند ـ و روزنامه توقیف شده است. چون باید همه چیز را اعتراف کرد، تا گناهان عفو شود ـ مىگویم که: چند ماه بعد، وقتى شاه، بعد از مسأله آذربایجان و بازدید از آن ولایت بهتهران بازگشت، از میدان مجسمه تا چهارراه پهلوى سابق ـ ولىعصر امروز، ماشین سرباز او را، مردم تقریبا روى دست آوردند، و چون در این چارراه، راهبند آمد، بهاشاره قوامالسلطنه، بهداخل حزب دموکرات ـ محل کافه شهردارى سابق و تآتر امروز رفت.
این مخلص پاریزى، همان روزها شعرى در مدح شاه گفته بودم ـ و بهتقلید سعدى در مدح انکیانو، با مقدارى نصیحت، و تماشائى است که یک بچه محصل جلمبر ساکن مدرسه شیخ عبدالحسین، که سفرهاش روزنامه مرد امروز بود ـ بیاید و بهتقلید سعدى آخرالزمان در مدح انکیانو، بهشاهى که چند سال بعد، آریامهر خواهد شد، اینطور در همان قصیده نصیحت کند:
شها، کنون که فلک قرعه جهاندارى | بهنام نامى آن شاه نامور بنهاد |
بهعدل کوش ـ که شاهى، بهعدل پاینده است | بهداد باش، که کشور شود بهداد آباد |
بدان که دیده کوروش و داریوش کبیر | همى ترا نگرد از فراز پازرگاد… |
شعر در روزنامه خاور ۱۳۲۶ش/۱۹۴۷م. چاپ شده است.
مثل بسیارى از بچههایى که تازه بهتهران مىآیند ـ و تجربه سیاسى و اجتماعى ندارند ـ در بسیارى از انجمنها شرکت مىکردم. و بههردرى مىزدم که چیزى بنویسم یا شعرى چاپ کنم، پس مایه تعجب نخواهد بود اگر پس از قتل محمد مسعود، شعرى در مرگ او بگویم:
بعد ازین تا باد فروردین ره گلشن بگیرد | تربت مسعود را در لاله و سوسن بگیرد |
اى شهید راه آزادى سزد کشتن تو | مام گیتى، پرده ماتم بهپیرامن بگیرد… |
و در بیتى آرزو کنم:
خرمن عمر تو را آن کس که آتش زد، الهى | آتش بدبختىاش یکباره در دامن بگیرد… |
خوب تا اینجا را داشته باشید.
در همان روزها مرحوم خسرو روزبه را بهدلائل سیاسى در دادگاه نظامى محکوم کرده بودند. و من در شعرى گفته بودم:
آنان که در حمایت ظلم آرمیدهاند | برلوح حق عجب خط بطلان کشیدهاند |
ظلم آیتى است در حق اینان و حق کشى | پیراهنى که برتن ایشان بریدهاند… |
و در یک بیت گفته بودم:
با حبس روزبه بهجهان عرضه داشتند | کاینان عدوى مردم فحل و گزیدهاند… |
درست چهل سال لازم بود تا بگذرد، و من، دکتر فریدون کشاورز عضو قدیم کمیته مرکزى حزب توده ایران را شبى در سویس ملاقات کنم، و او بگوید: «شب در کمیته حزب تصمیم گرفته شد که یکى از مخالفین معروف شاه را بکشیم و گناه را بهگردن در بار بیندازیم ـ و قرار شد خسرو روزبه بههمراه یک تیم، محمد مسعود را بهقتل برساند ـ که همانروزها درباره پالتو پوست والاحضرت اشرف، مطلب تندى نوشته بود».
سال بعد از مرگ مسعود، تیراندازى بهشاه شد که مخلص هم دانشجو بود ـ و این دوبیت را گفتم که ماده تاریخ هم هست:
تیر دشمن، بهلب شاه رسید ارچه، ولیک | حافظ شاه جوان لطفِ خدادادى شد |
باستانى، پى تاریخ، بهدانشگه گفت: | «هدف تیر، در اینجا، لب آزادى شد» |
شعر کاملاً دوپهلوست ـ که حزب توده را غیرقانونى اعلام کردند و مخالفین را ـ مثل مرحوم آیتالله کاشانى ـ دستگیر کردند و مجلس مؤسسان براى تغییر قانون اساسى تشکیل دادند ـ و البته هیچ روزنامهاى حاضر نشد آن را چاپ کند ـ تا شعر را پیش مرحوم حسن معاصر کرمانى مدیر روزنامه ملت ایران بردم. دید و لبخندى زد و گفت:
ـ بهخاطر اینکه همشهرى هستى آن را چاپ مىکنم. امیدوارم کسى ایراد نگیرد، و البته کسى هم ایرادى نگرفت.
اما همه این حرفها، مانع آن نبود ـ که این محصل یک لاقبا ـ که با یک کوت کهنه خریدارى شده از لباسهاى سربازان کشته شده جنگهاى آلمان و روس و انگلیس و امریکا ـ که بهتهران مىآوردند ـ و مىفروختند، آرى، این محصل یک لاقبا، در همان زمستان سرد ۱۳۲۷ش/۱۹۴۹م. که برفى سنگین آمد و تهران یخ بست و حوضهاى تهران بیشتر شکست ـ آخر آن روزها هنوز تهران لولهکشى نشده بود ـ آرى، همین محصل یک لاقبا، این دوبیتى را هم بگوید و نه تنها آن را در انجمن ادبى مرحوم
مورخالدوله سپهر بخواند ـ بلکه آن را در توفیق هم چاپ کند:
بتا، برف آمد و، سرماى دى ماه | جهان را ناگهانى درهم افسرد |
بلورین ساق را، نیکو نگهدار | که بس مرمر ـ درین سرما ـ تَرَک بُرد |
فکر مىکنم دیگر، اعترافات ادبى ـ کافى باشد ـ بپردازیم بهبقیه بحثها:
ارتباط من با دانشگاه تهران نزدیک شصت سال سابقه پیدا مىکند ـ یعنى از ۱۳۲۶ش/ ۱۹۴۷م. که وارد سال اول رشته تاریخ دانشگاه تهران شدم ـ این رشته گسسته نشده است. در آذر ۱۳۳۰ش/ نوامبر ۱۹۵۱م. که فارغالتحصیل شدم براى انجام تعهد خدمت دبیرى بهکرمان رفتم ـ و در ۱۳۳۳ش/ ۱۹۵۴م. با همسرم مرحومه حبیبه حایرى مدیر آن دبیرستان شدم تا ۱۳۳۷ش/ ۱۹۵۸م. که در کنکور دکترى تاریخ قبول شدم و دوباره بهتهران آمدم و در اداره باستانشناسى زیر نظر مرحوم مصطفوى بهکار پرداختم و مجله باستانشناس را نیز یک سال منتشر کردم. سال بعد بهدانشگاه انتقال یافتم، و مدیریت داخلى مجله دانشکده ادبیات بهعهده من بود تا ۱۳۴۹ش/ ۱۹۷۰م. که بهعنوان فرصت مطالعاتى یکسال و نیم بهپاریس رفتم ـ مجله دانشکده را اداره مىکردم.
ضمن اداره مجله بهتدریس ساعاتى چند از دروس استاد نصراللّه فلسفى ـ که معمولاً بیشتر در خارج از ایران بود ـ نیز اشتغال داشتم، و بهتدریج رتبه دبیرى مخلص تبدیل بهاستاد یارى و سپس دانشیارى شد ـ و اینک سالهاست که استاد تمام وقت دانشکده ادبیات دانشگاه تهران هستم، و جز در دانشگاه تهران، در جاى دیگرى کارى ندارم. سالهاست که هر صبح که بر مىخیزیم انتظار دریافت ابلاغ خداحافظى را دارم که هنوز البته صادر نشده است. این دانشگاه تهران:
بخشندگى و سابقه لطف و رحمتش | ما را بهحسن عاقبت، امیدوار کرد |
البته با رؤساى دانشکده میانه بدى نداشته ام ـ ولى از زباندرازى هم کوتاه نیامدهام، هر چند آنها هم همیشه بهمن لطف داشتهاند ـ بهدلیل اینکه هم امروز بعد از ۵۴ سال خدمت در دانشکده ادبیات هنوز رسما شاغل هستم.
رؤساى دانشکده، بعد از دکتر سیاسى، عموما محبت و لطف داشتهاند ـ دکتر سید حسین نصر ـ که من در باب کلام او در فقر مولانا ـ و در هتل چندستاره رم شوخى کردهام، و دکتر محمدحسن گنجى ـ که او را از احفاد گنجعلىخان حاکم کرمان دانستهام و شوخى هواشناسى او را با همسرش ـ جائى یاد کردهام، و دکتر ذبیحاللّه صفا ـ که اصلاً وقتى من مدیر داخلى مجله دانشکده بودم ـ او سردبیر مجله بود ـ و با همه اینها، یک سر مو در اظهار بىموئى سر او غفلت نداشتهام، و داستان همسفرهاى او با بدیعالزمان فروزانفر را بهزبان آوردهام.
ابلاغ تبدیل رتبه دانشیارى من بهاستادى، بهامضاى همین دکتر محمدحسن گنجى است که این روزها ایام دو سه سال مانده بهصد سالگى را مىگذراند. همان روزها یک شوخى با او هم کردهام که تکرار آن براى تفریح خوانندگان، بخارا بىجا نیست.
ـ مىگویند ـ و العهده علىالراوى ـ که آن روزها که هنوز حضرت استادى دکتر گنجى (آخر، او استاد هواشناسى ما بود) از اتومبیل اختصاصى معاونت وزارت راه استفاده نمىکرده ـ و تنها ریاست اداره هواشناسى را داشته ـ روزى با همسر خود در تاکسى نشسته بود. از قضا آنروز از روزهایى بود که وضع هوا هواشناسى را بهاقرار متصدیان مربوط «کلافه» کرده بود ـ یعنى در همان ساعت که راننده پیچ رادیو را باز کرده برنامه اخبار و وضع هوا پخش مىشده ـ در حالى که هوا سخت ابرى بوده و باران بهشدت مىباریده، رادیو بهعادت معهود مىگردید: هواى تهران در بیست و چهار ساعت آینده آفتابى و در بعضى ساعات همراه با ابرهاى پراکنده خواهد بود.
راننده تاکسى که ازین حرف خندهاش گرفته و بهعلت کار نکردن برف پاککن کمى عصبانى هم شده بود ـ با عصبانیت پیچ رادیو را بسته و بهصداى بلند مىگوید:
ــ هیچکس نیست بهاین رئیس هواشناسى بگوید: بابا، مگر مجبورى این دروغها را رودرور براى مردم بگوئى؟ مرد، دستت را از پنجره اطاقت بیرون کن و ببین باران آن راتر مىکند یا نه؟ آن وقت پیشبینى هوا را بگو.
بین خانم و آقاى دکتر گنجى نگاه خندهدارى ردّ و بدل شد، و راننده توى آئینه متوجه تغییر چهره و رفتار مسافران خود شده با تعجب گفت:
ــ نکند شما با رئیس هواشناسى قوم و خویش باشید؟
خانم دکتر گنجى بهراننده تاکسى گفت:
ــ حق با شماست آقاى راننده. ولى اگر بدانید که این دروغ آقاى رئیس هواشناسى ـ در برابر دروغهاى بزرگى که در خانه میگوید ـ چهقدر کوچک است ـ بهاین دروغ او راضى مىشوید.(گنجعلىخان، ص ۳۹۵، از سیر تا پیاز، ص ۴۴۶).
خانم دکتر گنجى از زنان متعیّن بیرجند است.
این را هم عرض کنم که من در ایامى که دکتر نصر کیا بیا داشت ـ آخر او با کیاهاى نورى قوم و خویش است ـ آرى، در آن وقت، گاهگاهى با او ـ در افتادگى که نه ـ ولى شوخىهایى تند داشتهام. از آن جمله مثلاً وقتى او در کنگره مولوى در رُم شرکت کرده بود ـ نوشتم: … اکنون که سفره دلار مرتضى على نفت پهن است ـ با دریافت ماهى دویستهزار تومان حقوق و مزایا، و بهپشتوانه بلیطهاى دو سره هواپیمائى ملى ـ درویشهاى قرن، بهقول مولانا:
در زمستان سوى هندستان شوند | در بهاران سوى ترکستان شوند |
تا با اقامت در هتلهاى «سهستاره»، در باب فقر مولانا و سنّت تصوف او سخنرانى ایراد فرمایند ـ در حالى که شبها در هتل هیلتون، جوجهکباب میل کرده بودهاند.» (کوچه هفتپیچ، ص ۱۳۶، حماسه کویر، ص ۵۴۳).
البته در آنجا از کسى نامى نبرده بودم ـ ولى همه مىدانستند که سخنرانى دکتر نصر در باب فقر مولانا بوده است.
خود دکتر نصر، وقتى این مطلب را خوانده بود ـ یک روز مرا بهاطاق خود خواست ـ و آن روزها او رئیس دانشکده ادبیات بود ـ او بهمن گفت: من مقالهتان را خواندم، و خیلى هم لذت بردم. اما یک اشتباه داشت. من اول کمى نگران شدم که رئیس، لابد مىخواهد بهانهجوئى کند و حساب مرا برسد. خواستم عذرخواهى کنم که اگر جسارتى شده ببخشید. اما او گفت:
ــ آرى، آن هتل که نوشته بودى ـ سهستاره نبود ـ پنج ستاره بود.
عرض کردم: ممنونم، در چاپهاى بعدى تصحیح مىکنم ـ و کردم».
اما بههر حال، بعد از انقلاب ـ که دیگر دکتر نصر، آنجا رفت «که عرب رفت و نى انداخت» ـ یا بهقول فردوسى، بهبیگانه کشور فراوان بماند ـ من در جائى در فضائل دکتر نصر و مراتب دیندارى و تحقیقات مذهبى او نوشتم و بهشوخى گفته بودم:
ــ تا وقتى که دکتر نصر ـ در خدمت انقلاب اسلامى نباشد، و تا وقتى که کار استادى شیخ عبداللّه نورانى نیشابورى درست نشود ـ من انقلابش را قبول دارم ـ جمهورى هم هست، ولى اسلامى…؟ چه عرض کنم.» (کلاه گوشه نوشین روان، ص ۲۰۱).
دکتر محمدحسن جلیلى رئیس بعدى دانشکده، سید جلیل نجیبیزدى فرزند مرشدیزد ـ که دهها دانشجوى بندى را از بند آزاد کرد، همه اینها در ایام پیش از انقلاب سپرنیش مقالات مخلص بودهاند. و لام از کام نگشودهاند.
بعد از انقلاب نیز دکتر امشهاى که از آل امشه مازندران بود ـ هرچند تا آخرین روز ریاست او، تانک انقلابیون اسلامى برابر دانشکده پارک کرده بود ـ همچنان مدافع دانشجویان بود ـ و او روزى از دانشکده کنار رفت، که دیگر باطرى تانک انقلابیون خالى شده بود ـ و ناچار شدند آن تانک را با یدککش از دانشکده خارج کنند.
دکتر مجتبوى رئیس بعدى که براى رفع چشمزخم از استادان دانشکده ـ گاو بیچارهاى را در برابر در دانشکده ادبیات قربانى کرد ـ نیز ما را از آن گوشت بىنصیب نگذاشت، و دکتر شیخالاسلامى پسر برادر روحانى نامدار مجد اصطهباناتى که خانوادگى خواننده نوشتههاى من بودند ـ و خود مجد اصطهباناتى قبل از نابینائى خود ـ چند تا از نامههاى پیغمبر دزدان را بهمن داد نیز ـ همخوان و هم پیغمبر بودیم، و اینک نیز دکتر على افخمىیزدى عقدائى آخرین رئیس دانشکده، طبعا با ما بد نیست ـ که خیلى هم خوب است، چه، قوم و خویشهاى او در عقدا جزء مرتزقین «وقف پابرهنه» ـ بودهاند ـ که موقوفهاى از خواجه کریمالدین پاریزى بوده است ـ و اینها همه مىدانند، که باستانى پاریزى، بهقول نیکبخت صاحب حروفچینى گنجینه: همین است که هست، حصیر کهنه گوشه مسجد است، نه دوختنى است و نه سوختنى، و نه دورانداختنى و نه فروختنى».
آن نیست که حافظ را، رندى بشد از خاطر | کاین سابقه پیشین، تا روز پسین باشد |
البته با رؤساى دانشگاه ـ غیر از دکتر سیاسى ـ معمولاً کمتر برخورد حضورى داشتم.
رؤساى دانشگاه تهران در ابتدا معمولاً وزراى فرهنگ وقت بودند، مثل علىاصغر حکمت و اسماعیل مرآت و دکتر صدیق اعلم، و تدین و مصطفى عدل و دکتر علىاکبر سیاسى ـ که این مرد، حق بزرگ بهگردن دانشگاه دارد، و هموست که قانون استقلال دانشگاه را بهتصویب رساند. انتقال من بهدانشگاه هم بهمرحمت او صورت گرفت.
بعد از بیست و هشت مرداد و سقوط مصدق، دکتر سیاسى نیز از چشم بزرگان افتاد، و کوشش شد که دیگر رئیس دانشگاه نباشد، ولى همچنان رئیس دانشکده ماند، تا خود بازنشسته شد.
من، علاوه بر مرحوم حکمت که جایزه یونسکو را براى کتاب تلاش آزادى بهمن داد، و اسماعیل مرآت، و دکتر صدیق اعلم ـ که با آنان کم و بیش سلام و علیک داشتم، با دکتر سیاسى ـ که سالها رئیس دانشگاه بود، و بیش از آن رئیس دانشکده ادبیات بود ـ مستقیما سر و کار داشتم، و بهخاطر چاپ مجله ـ که وسواس عجیبى در باب مطالب و نحوه چاپ آن داشت ـ تقریبا هر روز یک بار او را مىدیدم.
بعد از آن نیز رؤساى دانشگاه که دکتر اقبال باشد و دکتر فرهاد معتمد ـ لطفى داشتند، و دکتر جهان شاه صالح شعر مرا: باز شب آمد و شد اول بیداریها… بهخط خوش نوشته بالاى سر خود گذاشته بود. و گاهى بعضى شوخیها هم من با او داشتم.
از جمله آن که یک وقت تصویبنامهاى گذراندند که کسانى که بیش از ۳۵ سال داشتند از تبدیل رتبه دبیرى بهاستادى محروم مىماندند، و چندین نفر از معملمین باسواد دانشکده شامل این حکم مىشدند که تا آنجا که بهیاد مىآورم، مرحوم آل آقا و مرحوم بدیعالزمانىکردستانى، و مرحوم دکتر نجات، و آقاى دکتر شهیدى و آقاى دکتر محمّد خوانسارى، و بنده لرزنده بههیچ نیرزنده باستانى پاریزى ـ در جزء این جمع بودیم که اینها بهصد در زدند و هیچجا جواب نشنیدند.
بهخاطر دارم که مرحوم دکتر نجات رفته بود پیش مرحوم جعفرى وزیر فرهنگ وقت، که این دکتر صالح با تبدیل رتبه ما مخالفت مىکند ـ و جعفرى که خودش قانون استقلال دانشگاه را نقض کرده بود ـ بهدکتر نجات گفته بود: دانشگاه خودش مستقل است و این امر ربطى بهما ندارد.
من یک روز بهدکتر نجات گفتم: این رتبه فسقلى دانشیارى آیا آنقدر اهمیت دارد که پیرمردى مثل تو برود اطاق جعفرى و گردن کج کند؟ دکتر نجات گفت: این حق من است، علاوه بر آن، من آرزو دارم که بر سنگ قبرم نوشته شود: دکتر نجات استاد دانشگاه تهران.
از قضاى اتفاق، دکتر نجات همانروزها دچار سرطان شد و خیلى زود درگذشت ـ و خدا مىداند که شاید از غصه استادى دچار سرطان شده بود. فرداى مرگ او، دکتر صالح براى جلبنظر معلمان و استادان دانشگاه، یک آگهى چاپ کرده بود: بهمناسبت فوت استاد محترم آقاى دکتر نجات…
مجلس ختم… الخامضاء، رئیس دانشگاه تهران، دکتر صالح»
من همانروز یک شعر گفتم که تضمین گونه است، و خدمت رئیس دانشگاه فرستادم و چندجا هم چاپ شد:
در مرگ نجات، اى جناب صالح | الحق، که دهان دوستدارش بستى |
زیرا، لقب جلیلِ استادى را | در مرگ، بهناف اعتبارش بستى |
آبى که بهزندگى ندادى بهحسین | چون گشت شهید، بر مزارش بستى… |
سابقه این بود که عدهاى از وزارت فرهنگ سابق و آموزش و پرورش امروز، روى سوابق کار و شهرت عام و مراتب علمى و تجربهکلاسدارى که در طى سالیان خدمت کسب کرده بودند، طى امتحانات و مقدماتى وارد دانشگاه مىشدند (و بهعقیده من، این یکى از بهترین امکانات و در حکم خزانه زیرساز جامعه دانشگاهى بود ـ و همه استادان قدیم و ندیم دانشگاه مثل جلال همائى و بهمنیار کرمانى و بدیعالزمان فروزانفر و فاضل تونى و دکتر هشترودى، نصر، نصراللّه فلسفى و عباس اقبال و دکتر مجتهدى از دارالفنون و شرف و البرز و غیر آن پاى بهدانشگاه گذاشته بودند ـ و امروز هم دانشگاههاى ما از این نیروى بالقوه و بالفعل بىنیاز نیستند.
قرار بر این بود که این دبیران انتقالى پس از آن که درجه دکترى دریافت مىکردند ـ رتبه دبیرى آنان تبدیل مىشد بهرتبه استادیارى و پس از چند سال طى شرایطى بهرتبه دانشیارى و سپس استادى. و مخلص نیز یکى از آن کسانى بود که درجه دکترى دریافت کرده بودند، اما ناگهان یک تصویبنامه وزیر پسند شاهفریب صادر شد که براى اینکه جوانان بهدانشگاه جذب شوند و پیران، جلوى ترقى جوانان را نگیرند؛ این پیر دبیران قربانى اول این تصویبنامه شدند ـ چه بیش از سى و پنج سال داشتند.
بگذریم ازین که چه مقدماتى پیش آمد، و کار بهکجا رسید که مرحوم هویدا بهعنوان رئیس هیئت امناء دانشگاه، این گره را باز کرد (در شهر نىسواران، ص ۱۳۶) و ابلاغ این بنده و آن چند تن پیر دبیر استاد کار نامدار، بهامضاى رئیس وقت دانشگاه آقاى پروفسور رضا صادر شد. درین مورد مخلص با پروفسور رضا هم ـ که همیشه مرا مورد تشویق قرار داده است ـ یک شوخى کرده بودم که محض انبساط خاطر خوانندگان نقل مىکنم او ابلاغ داده بود: آقاى محمّدابراهیم باستانى پاریزى ـ استادیار دانشکده ادبیات و علوم انسانى.
چون صلاحیت ارتقاء شما بهمقام دانشیارى براى رشته تاریخ… بهتصویب رسیده است… بهاستناد ماده چهار، لایحه قانونى استخدام هیئت آموزشى دانشگاه، از تاریخ ۷/۱۲/۴۷ بهسمت دانشیار رشته تاریخ دانشکده مذکور منصوب مىشوید، و بهاستناد تبصره ماده یازده قانون استخدام آموزگاران پیمانى، پایه هشت دبیرى شما بهپایه هشت دانشیارى، و ماهى ۱۸۸۰۰ ریال حقوق تبدیل مىگردد… الخ
رئیس دانشگاه ـ پروفسور فضلاللّه رضا»
با پروفسور رضا شوخى کرده نوشتم: عنوان این ابلاغ از نوع بستن مهار شتر حاجى مختضر بهدُم چارپا در کاروان بود. (در شهر نىسواران، ص ۱۴۸، سنگ هفت قلم، ص ۱۱۱)
و لابد داستان براى خوانندگان معروف است که یک وقت یک حاجى پولدار دم مرگ بود ـ همه را خواست و از همه خواست و از همه بحل بودى طلبید ـ زن و فرزند و غلام و کنیز و حتى طوطى و سگ و گربه و شتر و غیره.
وقتى شتر را حاضر کرده با او گفتگو مىکرد، گفت: شتر عزیز، تو از همه بیشتر بهگردن من حق دارى ـ که مرا بهحج رساندى، و بیابانها طى کردى، و خارخوردى و بار بردى. اگر غفلتى کردهام از من در گذر و مرا ببخش. من، حاجىِ همتِ تو هستم.
شتر، طبق معمول گفت: نه، از هیچچیز گله ندارم، نه از سرما و نه از گرما. نه از کمى نواله و نه از سنگینى بار. ولى تنها از یک چیز در روز قیامت نخواهم گذشت، و آن اینکه در کاروان، مهار مرا بهدُم چارپایى بستى ـ که وقتى که من زانو هم زده باشم ـ باز از قد آن چارپا که ایستاده ـ بلندتر هستم. (اشاره بهرسمى است که معمولاً ساربانان در بیابانها، براى سرعت بخشیدن بیشتر بهقدمهاى شتر، مهار اولین شتر را بهدم یک خر تندرو مىبندند و راه مىافتند.)
گله هم ازین بود که ابلاغ دانشیارى و استادى مخلص نیز نه براساس استعداد و شایستگى و قوانین معمولى دانشگاه ـ بل بهمرحمت «قانون استخدام اموزگاران پیمانى» صادر شده بود.
دکتر اقبال را هم یک بار، آن نیز اتفاقا در رومانى دیدم.
توضیح آنکه من یکماه در رومانى بودم (اکتبر ۱۹۶۰، مهر و آبان ۱۳۴۹ش) و در آن روزها اتفاقا دکتر اقبال براى عقد قراردادهاى نفتى بهرومانى آمده بود، و دانشگاه رومانى یک دکتراى افتخارى Doctor Honoris Causa بهصورت طومارى گرانبها بهسنت قدیم در لولهاى چرمین بهاو داد ـ که بسیارى از عبارات آن نیز بهلاتین خوانده شد. من، در سفرنامه رومانى که داشتم ـ و در یغما چاپ مىشد «پردههائى از میان پرده.» ـ نوشتم: «نمىدانم چرا هروقت نام دکتر اقبال را مىشنوم بهیاد برادر ایشان عبدالوهاب اقبال مىافتم که وقتى استاندار کرمان شده بود ـ مرحوم صدر میرحسینى شهردار کرمان که از اسپیارهاى قدیم بود ـ ضمن معرفى استاندار جدید ـ گفت: ایشان، علاوه بر همه صفات، برادر دکتر اقبال هم هستند… عبدالوهاب اقبال که در ردیف اول نشسته بود ـ فرصت نداد که سخنران جمله را تمام کند، و از همانجا با صداى بلند فریاد زد.
ــ خیر آقا، دکتر اقبال ـ برادر من است.
من نوشتم: سخن یکى است، ولى از تعبیر تا تعبیر فرق است.
در همانجا من نوشته بودم. یکى پرسید دکتر اقبال در مراسم دریافت دکترى افتخارى بهچه مىاندیشد؟ من گفتم لابد بهفکر آن است که سالها پیش (۱۳۱۱ش/ ۱۹۳۲م) وقتى دکتر اقبال در پاریس درس مىخواند، چگونه براى بهدست آوردن یک عنوان دکترى، شب و روز رنج مىبرد، کتاب مىخواند، یا مُردهها سر و کله مىزد، ادرار تجزیه و مزمزه مىکرد ـ تا توانست یک عنوان دکترى بهچنگ آورد و با آن عنوان با یکى از دخترخانمهاى خارجى ازدواج کند ـ اما امروز، هنوز از گرد راه نرسید، ببخشید، از بال هماپاى پائین نگذاشته ـ با آب و تاب تمام، یک دکترى شسته و رفته، یک طومار بالا و پیچیده در جلد چرمین میناکارى، با احترام تمام بهاو تقدیم مىکنند…
حتما درین لحظه، بهاین شعر حافظ مترنم است:
دولت آن است که بىخون دل آید بهکنار | ور نه با سعى و عمل، باغ جنان این همه نیست… |
(از پاریز تا پاریس، ص ۲۹۴)
رئیس روابط عمومى شرکت نفت، طى نامهاى بهیغما اعتراض کرد و نوشت «…
جناب آقاى دکتر اقبال، گذشته از تصدى مقاماتى چون وزارت فرهنگ و ریاست شوراى عالى فرهنگ و ریاست دانشگاه، عمرى بهخدمات فرهنگى و دانشگاهى اشتغال داشتهاند… موجب و معناى اعطاى دکتراى افتخارى دانشگاه بخارست بهجناب آقاى دکتر اقبال… فقط از نظر خدمات برجسته علمى و دانشگاهى ایشان بوده… لیکن «مسائل نفتى و مبادلات تجارى در کشور» را نمىتوان سبب اعطاى دکتراى افتخارى دانشگاه بخارست… بهشمار آورد.»
پیرمرد یغمائى، پس از چاپ این یادداشت، در آخر افزوده بود: «مجله یغما ـ اشتباه آقاى دکتر باستانى را با شرمسارى تصحیح مىکند.
(یغما، بهمن ۱۳۴۹ش/ فوریه ۱۹۶۱م. ص ۶۴۲)
ریاست دکتر اقبال بر دانشگاه، و سوختن ماشین او را توسط دانشجویان در محوطه دانشگاه را هم بهچشم دیدم. در ریاست دکتر احمد فرهاد پدرزن پسر دکتر امینى نیز که واقعه اول بهمن پیش آمد و کماندوها بهدانشگاه ریختند و استاد و معلم و محصل را یکجا بهیک چوب راندند ـ یعنى همه را بهچوب بستند ـ نیز دیدم و هم شعرى در باب آن روز سرودم: گرفت، دامن تاریخ را کتابِ حساب/ که اى دروغ زنِ ماجرائىِ کذّاب… الخ
(مجله یغما، بهمن ۱۳۴۰ش/فوریه ۱۹۶۲م.) و هم مقاله کوبندهاى در مجله خواندنیها شماره ۴۷ سال ۲۲ تحت عنوان «دانشگاه و جامعه» که مستقیما تعریض بهوزیر فرهنگ وقت داشت.
با دکتر هوشنگ نهاوندى نیز بیگانه نبودم و او یادداشتى در باب کتاب سیاست و اقتصاد صفوى مخلص نگاشته است. دکتر احمد هوشنگ شریفى، دکتر عالیخانى، دکتر قاسم معتمدى آخرین رئیس دانشگاه قبل از انقلاب هم بهمخلص مرحمتکى داشتهاند.
اوایل انقلاب نیز، هم دکتر ملکى، هم دکتر عارفى (که یک شوخى نیز با او در نون جو دارم)، و دکتر گرجى، و دکتر افروز، و دکتر صمدىیزدى ـ همه از تقصیرات مخلص گذشتهاند و دکتر عارفیزدى که منتهاى لطف را داشت، تا دکتر خلیلى عراقى، و دکتر فرجى دانا ـ که هر دو یادداشت محبتآمیز نیز بهمخلص داده، جایزه تحقیق بخشیده، از بازنشستگى زودرس مخلص! (البته بعد از ۵۴ سال کار و هشتاد سال عمر) چشم پوشیده، تعیین تکلیف این ناتوان را بهدست تواناى آیتاللّه شیخ عباسعلى عمید زنجانى سپردهاند، و من اطمینان دارم که ایشان نیز همان محبت را ـ بهگفته سعدى ـ ادامه خواهند داد.
آن کو به غیر سابقه، چندین نواخت کرد | ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم |
بعد از انقلاب، چند صباحى، دکتر عارفى رئیس دانشگاه، باشگاه دانشگاه را که چارتا پیراستاد، ظهرها در آنجا ناهار مى خوردند ـ تعطیل کرد.
و رسما در جواب خبرنگارى که علت را پرسیده بود ـ گفت:
ــ آخر در آنجا، بعضى ها نجسى مى خوردند.
من نوشتم: لابد مىخواهید بدانید مقصود از نجسى چیست؟ این همان الکل علیه ما علیه است… که البته در شرع حرام است، و البته نجس است، و البته نباید خورد. ولى این حرف، حرف یک مسأله گو نیست، حرف یک بازارى نیست، حرف یک طبیب ایرانى است که کلمه الکل را که گویا رازى به کار برده، (= الکحل) به کار نمى برد ـ که خلاف شرع است، و کلمه نجسى را بهجاى آن استعمال مى کند. آرى یک طبیب، یک طبیب ـ که جزء عادىترین و نخستین وسیله طبى او باید الکل باشد ـ یعنى لااقل، در همان اول وهله که انگشت خود را در یکى از سوراخهاى بیمار فرو مى کند و بیرون مىآورد ـ ناچار حتما باید با همان الکل، دست خود را پاک کند ـ یعنى قدرى الکل در دستها بریزد، و آن را به هم بمالد ـ یعنى نخستین وسیله بهداشتى عالم امروز الکل است… و منِ بى اختیاط را ببین که در چه روزگارى و به چه کسى طعنه مى زنم:
به بر قرابه و، مصحف به دست و، محتسب از پى | نعوذ باللّه اگر پاى من به سنگ بر آید |
(نون جو، ص ۵۲۴)
باید عرض کنم که این دکتر عارفى در تأسیس بیمارستان قلب دوم، تأثیر مالاکلام دارد.
دکتر احمد هوشنگ شریفى نیز هرچند من حضورا خدمت او نرسیدهام، اما پس از آنکه مرحوم جمالزاده مرا بهعنوان یکى از اعضاء هیئت امناى چاپ آثارش معرفى کرد ـ ابلاغ این عضویت بهامضاى همین رئیس فرهنگ دانشگاه است.
دکتر شریفى ـ گمان کنم در خارج از ایران است و عضو یونسکو شده است.
وقتى مرحوم جمالزاده کتابها و سهام کارخانه سیمان خود را بهدانشگاه تهران بخشید، که عایدات آن بهدانشجویان نویسنده بهترین رساله ادبى، و خرید کتاب براى کتابخانه مرکزى و کمک بهمؤسسات خیریه اصفهان داده شود، او سه تن را بهعنوان هیئت امناء برگزید ـ که دکتر علىاکبر سیاسى باشد، و ایرج افشار باشد و مخلص لرزنده بههیچ نیرزنده. طولى نکشید دکتر سیاسى درگذشت، دکتر جواد شیخالاسلامى جانشین شد و پس از مرگ او مهندس شکرچىزاده رئیس انتشارات دانشگاه بهاین سمت معرفى شد. این هیئت که کتابهاى جمالزاده را بهکمک آقاى على دهباشى بهچاپ مىرساند، تاکنون یک ساختمان چهار طبقه در کوى دانشگاه نیز ساخته است که بیش از دویست دانشجو را در خود جاى مىدهد. تفصیل این مطلب را من در روزنامه اطلاعات و کتاب «هواخورى باغ» نوشتهام.
من، در روزهاى اول، براى ورود بهدانشگاه، در واقع بهعنوان غلطگیر مجله وارد دانشگاه شدم، توضیح آن اینکه مرحوم دکتر سیاسى بهمجله دانشکده خیلى علاقه داشت. استاد دکتر محمّد خوانسارى خیال داشت براى فرصت مطالعاتى یک سالى بهاروپا برود، و طبعا کار مجله لنگ مىماند. دکتر سیاسى بهخود دکتر خوانسارى گفته بود بهشرطى با مرخصى تو موافقت مىکنم که خیال مرا از مجله راحت کنى، و دکتر دو سه نفر را پیشنهاد کرده بود که مورد قبول دکتر سیاسى قرار نگرفته بودند. از قضا همان روزها من از کرمان بهتهران منتقل شده و در باستانشناسى و موزه، مجله باستانشناسى را راه انداخته بودم.
آقاى پرآور، همشهرى مخلص که رئیس کتابخانه دانشکده بود، بهدکتر خوانسارى گفته بود: این باستانى پاریزى ممکن است بتواند کار شما را تا حدودى بهطور دلخواه انجام دهد. دکتر سیاسى با پیشنهاد آنها موافقت کرد ـ بهشراط اینکه ورود من بهعنوان غلطگیر مجله باشد ـ و چنین شد. استدلال دکتر سیاسى هم اصولاً این بود که اینهایى که تازه وارد دانشگاه مىشوند هنوز وارد نشده مىخواهند استاد صاحب کرسى شوند و بهمعاونت برسند و در جشن ۴ آبان شرکت کنند و خلاصه:
دست و رو از گرد ره ناشسته خصم و مدعى | با وزیر و حاکم ملک خراسان است این |
بههمین دلیل تکلیف مخلص، غلطگیرى مجله بود و لاغیر. البته استدلال دکتر سیاسى درست بود ـ ولى حق این است که کار دانشگاهى، آسان هم نیست، یک وقت، پیش از انقلاب من نوشته بودم: بیخود پول بدى آب و هوا را به کارمندان شوشتر و بوشهر و عباسى و زاهدان ندهید. بد آب و هواتر از همهجا دانشگاه تهران است که سالى دوبار، شاگرد و معلمش کتک مىخورند، و بیشتر زمستانها کلاسها شیشه ندارد ـ (آخر روزها بچهها یکباره پنجرهها را به هم مىزدند و مىشکستند و فرار مىکردند و گارد پشت سر آنها وارد مىشد و هر که دم دستش بود را مىزد) آرى، من نوشتم: فوقالعاده بدى آب و هوا را باید به دانشگاه داد ـ نه زابل.
به هر حال، مخلص، از ۱۳۳۸ش/ ۱۹۵۹م تا امروز (۴۶ سال) در دانشکده ادبیات مشغول کار هستم، و همانطور که هفتاد و هفت پله ـ پلکان دانشکده را براى رسیدن بهگروه تاریخ ـ که در طبقه سوم است ـ بیشتر اوقات دو پله یکى طى مىکنم ـ و هرگز از آسانسور دانشکده استفاده نمىکنم، همانطور مراتب آموزشى دانشکده را نیز دو پله یکى پیمودهام و از استادیارى بهدانشیارى و از دانشیارى بهاستادى تماموقت رسیدهام. این را هم عرض کنم که در این ره، هرچه هست از محبت دکتر خوانسارى هست.
مور بیچاره هوس کرد که در کعبه رسد | دست بر بال کبوتر زد و، ناگاه رسید |
و اینک ۵۴ سال است که معلمى مىکنم، و هشتاد سال عمر دارم. بعد از آن که همسرم پنج سال پیش درگذشت، دیگر یک سال را ییلاق و قشلاق مىکنم ـ یعنى زمستانها را در خدمت پسرم حمید و عروس و نوههایم در تهران هستم و تابستانها را در تورنتو، پیش دخترم حمیده و نوهام ـ آن طرف اوقیانوس اطلس مىگذرانم. جائى که گاهى باید شعر خواجو همشهرى خود را بهزبان آورم که فرموده:
افکنده سپهرم ـ بهدیارى ـ که وجودم | گر خاک شود، باد، بهکرمان نرسانَد |
حالا هم، وقتى که دوستان مىپرسند که:
ــ نمىخواهى بازنشسته شوى؟
در جواب عرض مىکنم: دشمنتان بازنشسته شود…
من، در همین مدت عمر ـ البته کوتاه خود ـ در مقایسه با عمر نوح، باید شکرگزار باشم که: جشن لغو امتیاز نفت ۱۳۱۱ش/۱۹۳۳م. را در حالى که محصل سال دوم ابتدائى بودم ـ در مدرسه پاریز دیدم، عبور کوکبه رضاشاه را در مهرماه ۱۳۲۰ش/سپتامبر ۱۹۴۱م. در جاده ورودى سیرجان ـ در حالى که محصل سیکل اول دبیرستان بودم ـ دیدم، که شاه، بهطرف سرنوشت نامعلوم بهبندرعباس مىرفت، ملى شدن نفت را مرور کردم ـ در حالى که دانشجوى رشته تاریخ دانشگاه تهران بودم. عبور تانک سپهبد زاهدى را در بیست و هشت مرداد دیدم ـ در حالى که در میدان فردوسى قدم مىزدم. تعطیل پاریس و تشییع جنازه باشکوه مارشال دوگل را دیدم ـ در حالى که براى فرصت مطالعاتى در سیته یونیورسیتر پاریس اطاق داشتم، کوروش آسوده بخواب که ما بیداریم را بهگوش خود در پازارگاد شنیدم، و طولى نکشید که انقلاب اسلامى را دیدم در حالى که مجسمه شاه را بچهها از وسط دانشگاه کندند و در خیابان شاهرضا (انقلاب بعد) بهخاک کشیدند و تا خیابان حافظ رساندند و از پل حافظ بهزیر انداختند، سقوط برجهاى تجارت جهانى را از تلویزیون کانادا تورنتو ـ مشاهده کردم که یک جیغ راه تا نیویورک بیشتر فاصله ندارد، و بالاخره از همه مهمتر ـ همین که سال دو هزار ۲۰۰۰ میلادى را درک کردم ـ که صد تا مورخ دیگر آرزوى آن را بهگور بردهاند.
همه اینها حوادثى است که اگر بیهقى مىخواست تنها یکى از اینها را در مدت عمر خود مشاهده کند ـ براى دیدن هریک، هزار سال مىبایست انتظار بکشد.
اکنون هم دیگر هیچ آرزوئى ندارم ـ جز اینکه، یک روز از در شرقى دانشگاه تهران ـ از خیابان وصال وارد پردیس دانشگاه شوم. و از در غربى آن در خیابان امیرآباد خارج شوم. همین و دیگر هیچ.
اینک براى دانشجویان و اهل کمالى که مایل بهخدمات فرهنگى و آموزشى در دانشگاهها هستند، یک شوخى را که بارها در کتابها و نوشتههاى خود کردهام، باز تکرار مىکنم.
این شوخى خود را تکرار مىکنم براى دوستانى که با آخرین مدارک علمى روز و با تخصصهاى کمنظیر، بهدانشگاه روى مىآورند ـ و درست مورد استقبال قرار نمىگیرند ـ و تصور مىکنند که امثال ماها، جا را براى آنها تنگ کردهایم. مىگویم: مأیوس نباشید، خدمت در دانشگاه تهران مثل سوار شدن بر اتوبوسهاى دوطبقه است (و آن روزها یک سرى اتوبوس دوطبقه قرمزرنگ از انگلستان خریده و آورده بودند که در خیابانهاى پر وسعت شهر حرکت مىکرد ـ مثلاً خیابانهاى شاهرضاى سابق (انقلاب). بعدها بهخاطر عدم امکان مانور درست، آن اتوبوسها ـ کمکم برخلاف مخلص، بازنشسته شده، بهگورستان ماشینها سپرده شدند). من گفتم: شروع خدمت در دانشگاه مثل سوار شدن بر اتوبوس دو طبقه است. در ابتداى مقصد ـ براى هیچکس جا نیست. جمعیت زیاد است. کافى است که شما، با هزار زحمت، خود را بهدستگیره اتوبوس، یا حتى بهمیله دم پلکان ورودى، مثل لاشه گوشت ـ آویزان کنید، و خود را بهدستگیره در بچسبانید ـ که در هنگام چپ روى (پیچیدن بهچپ) یا تمایل ناگهانى بهراست ـ بهداخل خیابان پرت نشوید. خواهید دید که کمکم، در ایستگاههاى بعد، یکىیکى مسافرین پیاده مىشوند، و کمکم جا براى نشستن شما هم باز مىشود، و در اواخر کار که بهنزدیکىهاى میدان انقلاب (۲۴ اسفند سابق) مىرسید ـ متوجه مىشوید که جز شما کسى توى اتوبوس باقى نمانده است ـ و آخر خط حتى یک تن هم باقى نمانده که دست شما پیرمرد را بگیرد و از پلههاى طبقه دوم پیادهتان کند. شما تنهاى تنها بهعالم بازنشستگى قدم گذاشتهاید.»(کاسه کوزه تمدن، ص ۲۶۲)
تصورم هم این است که هیچکدام ازین وزیران و رئیسانى که آمدهاند و رفتهاند، مىآیند و مىروند و بهقول فروغى بهکسى کارى ندارند ـ یعنى حریف بازنشسته کردن امثال مخلص نبودهاند. رئیس دانشگاه ماقبل آخر ـ دکتر فرجىدانا و وزیر علوم دکتر جعفر توفیقى ـ که هر دو یک پارچه حسننیت بودند هم ـ دست بهاین اظهار لطف نزدند.
عقیدهام اینست که بازنشستگى من بهدست کسى خواهد بود که از یک روستاى دورافتاده کرمان برخیزد، یک روز، در رکاب امام غایب راه بیفتد، و از راه جمکران بهتهران بیاید، و وزیر علوم یا رئیس دانشگاه شود، و آن وقت، بهدلیل اینکه مرحوم امیرنظام گروسى در مجلس روضه کرمانیان، در حضور جمع گفته بود: کرمانىها، «خود بدِ غریبنواز»اند ـ و باز بهدلیل اینکه من همهجا نوشتهام که «نباشد سمینارى یا انجمنى که من در آن شرکت کنم، و در آنجا بهتقریبى، یا بهتحقیقى یاد کرمان بهمیان نیاید» آرى، در چنین حال و احوالى، او در سایه شمشیر امام، حکم بازنشستگى زودرس را کف دست مخلص بگذارد. البته نداى دل خودم را نیز خطاب بهخودم هرروز مىشنوم که مىگوید: تو اى باستانى پاریزى، اى «هاون سنگى دانشگاهى»، تو خود هم اگر زیرک و عاقل باشى، بهاین مشت استخوان پوسیده هشتاد ساله:
گو، میخ مزن ـ که خیمه میباید کَند گو رخت منه ـ که بار میباید بست
[۱] روایت دیگر: از دست و زبان عیبجویان رستند…
[۲] – ترجمه فرانسه این مقاله در کتاب کنگره که توسط دانشگاه تورنتو منتشر شد بهچاپ رسیده است.
Contacts Between Culturs, Vol. 1, P. 374
[۳] ناى هفتبند، ص ۱۴۷
موضوعات مرتبط با این مطلب : ارگ تاریخی دارالصابرین بم
برچسب ها:
جای بسی اندوه و دریغ است. مردی دوست داشتنی را ایرانیان از دست دادند، بزرگ مردی که جایگزینی نخواهد داشت، قلمش خواننده را شادمانه مسافر گوشه های ناشناخته تاریخ پر راز و رمز این آب و خاک می کرد آنچنانکه توان به زمین گذاشتن نوشته هایش نا ممکن می نمود،از پاریز تا پاریس راهی را به قلعه هفت خاتون می برد و پس از آشنا کردنش با نبی السارقین از جهان خاتون شاهزاده شاعره میگفت . روانش شاد و خاک گورش سرسبز و خرم و شاداب از اشک دوستدارانش در سوکش باشد.