به بهانه نوروز

رزمندگان مخابراتی از حال وهوای نوروز در جبهه ها می گویند

سمانه کلانتری _از او مي خواهم خاطره اي از عيد آن سالها در جبهه و مناطق عملياتي برايم تعريف كند،براي لحظاتي بينمان سكوت حكمفرما مي شود، نگاهش به نقطه اي خيره مي ماند،چشمانش ريز مي شود، لبخند نصفه و نيمه و محوي روي لبانش نقش مي بندد، گمان مي كنم در اين سفر به زمان چند ثانيه اي به يكباره خاطرات 31 سال پيش جبهه و جنگ جلوي چشمانش رژه مي روند ، فلش بك چندثانيه اي همه لحظات و خاطرات خوب وبد را به يكباره برايش زنده كرده ،احساس مي كنم انقدر به خاطراتش نزديك شده كه همه ي آنها را در آغوش گرفته ، خاطراتش برايش عزيز هستند و روي خاطراتش و افرادي كه خاطراتش با آنها شكل گرفته غيرت دارد،ما بين مصاحبه لحظاتي كه صحبت از همرزمان شهيدش مي شود طاقت نمي آورد ، هواي چشمانش باراني مي شود،آهي از اعماق وجودش مي كشدوتنها يك سوال ذهنم را مشغول مي كند.كسي كه اينقدر عاطفي و رقيق القلب است و دلش ماننددل گنجشك مي ماندچطوردرآن لحظات سخت و طاقت فرسا دوام آورده؟ برايم خيلي جالب است كه پس از گذشت اين همه سال وبا آنكه در بعضي موارد بي عدالتي هايي در حقشان شده و مورد بي مهري قرار گرفته اند ولي ذره اي درپايبندي به آرمان هايش سست نشده و عقب نشيني نكرده اند .

مجتبي دليري ،كارشناس اداري،شاغل در معاونت تجاري

از سال 64 تا 66 جبهه بودم ،سايت ما سايت موشكي بود ،رييس توپ 23 ميليمتري ضد هوايي بودم و وظيفه ما حفاظت از سكوهاي موشكي و ضد هوايي در منطقه شلمچه بود.

اولين جملاتي كه برزبان مي آورد اين است :چيزي به اسم ترس را نمي فهميديم، گاهي انقدر بي محابا رفتار مي كردم كه بارها از فرمانده مان تذكر مي گرفتم. بعضي اوقات هواپيماهاي دشمن آنقدر نزديك به سكوي ضد هوايي كه روي آن مستقر بودم نزديك مي شد و به اصطلاح شيرجه مي زد كه من با چشم بدون سلاح كلاه خلبان را مي ديدم كه مسلسلش را به سمت من هدف گرفته و آماده شليك است.

 

از او مي خواهم خاطراتي از لحظه تحويل سال و ايام عيد نوروز در آن سالها برايم تعريف كند: 
درآن زمان مجرد بودم و به دليل علاقه و وابستگي زيادي كه به مادرم داشتم ، طبيعي است كه دوست داشتم ايام عيد را در كنار مادر و ديگر اعضاي خانواده ام باشم ولي لحظه سال تحويل و عيد در جبهه نيز حال و هواي خودش را داشت، در آن زمان بچه هايي كه قبل از سال تحويل به مرخصي رفته بودند ،موقع برگشتن به خط مقدم از اميديه و اهواز شيريني و ميوه مي خريدند و براي بچه ها مي آوردند.
يادم مي آيد هنگام تحويل سال پوكه توپ خمپاره را مي گذاشتند وسط و داخل آن را پر از گل هاي صحرايي مي كردند و در كنارآن همان گل و شيريني هايي كه از شهر خريده بودند مي گذاشتند، كه اين مي شد سفره هفت سين ما.
زماني كه به مرخصي مي آمدم مادرم به اندازه 2 ماه انواع مربا و ترشي و صابون وشامپو را در كارتن مي گذاشت و مي گفت ببر و با همرزمانت استفاده كن.

به خاطر دارم در همان ايام يكي از همرزمانم از من پرسيد :دوست داري شهيد بشوي؟ گفتم خدانكنه،گفت : جانباز؟ گفتم : نه خدانكنه،گفت اسير؟ گفتم اگر اسير بشم خودم را مي كشم.
شب همان روز خواب ديدم يكي از دوستان جانبازم به نام عباس شمس آمده جبهه و مرا صدا مي كند و مي گويد مادرت آمده جبهه، آمدم پوتينهايم را بپوشم ديدم دو دستم از بالا قطع است،رو به مادرم كردم و گفتم حاج خانوم من دست داشتم،مادرم گفت: بايدم دستات قطع بشه ، ناسپاسي كردي،گفتم: حاج خانوم چيكار كنم؟مادرم گفت:هروقت به درگاه خدا توبه كردي دستات به تو برمي گرده، وقتي از خواب بيدار شدم براي لحظه هاي اول شوكه بودم و واقعا احساس مي كردم دست ندارم و از آن پس هر وقت تيراندازي مي شد من اول از همه دستانم را نگاه مي كردم كه سر جايش هست يا نه و بعد با خودم مي گفتم :خدايا عظمتت رو شكر.

داوود قدرتي ، كارشناس معاونت تجاري، محل اعزام: منطقه مرزي ،كردستان،سنندج،بوكان،مهاباد بين سالهاي 61تا 63

در آن زمان به دليل اينكه سنم كم بود نميتوانستم اعزام شوم، شناسنامه ام را دستكاري كردم، 1347 را نوشتم 1345 ،پدرم راضي نبود به جبهه بروم، من هم رضايت نامه اي از طرف پدرم نوشتم و به اين ترتيب بدون اطلاع خانواده ثبت نام كردم.
آن موقع دوره آموزشي يكماه بود ولي چون دوره آموزشي ما تخصصي تر بود حدود 6ماه مورد آموزش قرار گرفتيم و بعد به منطقه كردستان و ديگر قسمتها اعزام شديم.معمولا به خانواده ام خبر نمي دادم كه كدام منطقه هستم،چون ممكن بود اگر صداي مادرم را بشنوم سست شوم و از تصميمم منصرف شوم.
16 نفر از محله ما اعزام شده بودند و از اين بين 14 نفر به شهادت رسيده بودند ، اشتباها به خانواده ام خبر داده بودند كه من شهيد شده ام ،بعد از 40روز ساعت 4 صبح به منزلمان برگشتم، زنگ خانه را زدم،به محض اينكه پدرم در را باز كرد و من را ديد بي حال شد و غش كرد.

لحظه تحويل سال و نوروز در جبهه:
كاملا يادم است لحظه تحويل سال 62 من به همراه دوتن از همرزمان شهيدم به نامهاي شهيد رضا بختياري و شهيد احمد احمد تبار دريك عمليات شناسايي دربالاي تپه روستايي به نام قره كن بين مهاباد و بوكان بوديم.
آن منطقه سرد بود،محافظ ما سنگ و بوته و صخره بود دقيقا لحظه سال تحويل ما لاي برفها گير كرده بوديم و با بي سيم اطلاع داديم كه پاهايمان يخ كرده و بي حس شده و نميتوانيم حركت كنيم، حدودا 7ساعت بعد آمدند و ما را به سمت درمانگاهي در سنندج بردند ،آن زمان پزشك خبره اي بود كه پاهاي ما را در واني پر از آب گرم گذاشت و يواش يواش درجه حرارت آب را سرد كرد و با اين ترتيب پاهاي ما از يخ زدگي و احتمال قطع شدن نجات يافت.

 

ايرج نيك سيرت اقدم،رييس اداره خريد و قراردادها ي اداره كل مخابرات منطقه 4 ،محل اعزام: كارخانه نمك جزيره فاو،بين سالهاي 64تا 66

لحظه تحويل سال وهفت سين و نوروز در خط مقدم:

شب سال تحويل سال 65 بود،محل استقرارمان كارخانه نمك بود ولي به خاطرآموزش نيروها مدام در حال تردد بين هفت تپه و فاو بوديم، 72 ساعت بود نخوابيده بودم، آن منطقه اي كه ما بوديم مدام صداي انفجار توپ و تانك به هوا بود طوري كه گوشهايمان به آن صداهاي مهيب عادت كرده بود ورويمان تاثيري نداشت، پس از 72ساعت به سمت كارخانه نمك پيش همرزمم به نام صفا برگشتم ،خيلي خسته بودم،سال تحويل ساعت 1:15 نيمه شب بود ولي من و همرزمم از شدت خستگي اصلا متوجه نشديم كي خوابمان برد ، فقط زماني بيدار شدم و به خودم آمدم كه متوجه شدم ساعت 5:30 صبح است ،بلند شدم بروم براي نماز صبح وضو بگيرم كه ديدم تمام ساختمانهاي اطراف كارخانه نمك كه تاشب گذشته سالم بودند تخريب شده ،نكته جالب توجه برايم اين بود كه از خستگي زياد ما اصلا متوجه اين انفجارها و تخريب ساختمانهاي اطراف نشده بوديم.

از او مي پرسم آيا دوست داشتيد كه لحظه تحويل سال بين اعضاي خانواده تان بوديد ؟
مي گويد طبيعي است كه دوست داشتم در كنار اعضاي خانواده ام باشم، به دليل اينكه برادرم نيز چندماه بعد ازمن اعزام شده بود مادرم بي تابي مي كرد ،براي همين دوست داشتم در اين لحظه در كنار ايشان باشم.

سفره هفت سين داشتيد؟
در عقبه لشگر امكان داشت كه بچه ها سفره هفت سين داشته باشند ولي ما چون در خط مقدم جبهه مستقر بوديم زياد فرصت براي اين كار نداشتيم.



رضا كلايي ، كارشناس خريد و قراردادهاي اداره كل مخابرات منطقه 4، محل اعزام: قرارگاه عملياتي منطقه آبادان و اروند كنار

لحظه تحويل سال و هفت سين در جبهه:
در آن سالها براي بچه ها مقدور نبود كه سفره هفت سين بچينند ولي در لحظه سال تحويل هر كسي هر چيزي داشت ميگذاشت وسط ، فقط يادم مي آيد يكي از بچه ها سيب داشت كه اهدايي مردم اصفهان بود و گذاشته بود وسط ودر آن زمان مي گفتيم تنها همين سيب اينجا نماد سفره هفت سين است و واقعي.
در آن زمان هر كدام از بچه ها كه به مرخصي مي رفتند خانواده هايشان موقع برگشت به منطقه مواد خوراكي از قبيل شيريني و بيسكوييت به آنها مي دادند.


در لحظه تحويل سال دوست داشتين كجا بوديد؟
آن زمان مجرد بودم و پدر و مادر پيري در خرم آباد داشتم كه تنها بودند وهمه چشم اميد و دلخوشي اشان من بودم ،ناراحت بودم كه آنها در خرم آباد تنها هستند و دوست داشتم پيش آنها بودم.

يادم است براي مرخصي عيد ماشيني نبود كه مارا به آبادان برساند و يادم مي آيد از اروند كنار تا آبادان را پياده رفتم كه حدود 15كيلومتر بودو در قسمتي از آن منطقه بود كه دشمن ديد داشت و تك تيراندازها با دوربين آنجا رازير نظر داشتند ،به همين دليل حدود 20تا 30متر را به صورت سينه خيز روي زمين رفتم و توانستم خودم را به شهر برسانم.


محسن شادلو ،كارشناس مسئول حسابداري، محل اعزام: منطقه فاو،ام القصر، دزفول ،بين سالهاي 64 و 65

لحظه تحويل سال در جبهه:
يادم مي آيد گردان ما كه به نام حمزه سيداشهداء بود در يك مدرسه در منطقه فاو مستقر شده بوديم ،و دقيقا شب سال تحويل سرما خوردگي شديد داشتم ، رفتم بهداري و برگشتم خوابيدم، يادم مي آيد لحظه سال تحويل بچه ها بيدارم كردند و چون هفت سيني در اختيار نداشتيم هر چه كه دردسترسشان كمپوت و ميوه داشتند به ميان آوردندو بعد از تحويل سال هم همه با هم به روبوسي و تبريك عيد پرداختند.

محمدرضا عسگرخاني ،آزاده و جانباز ،مدرس سيستمهاي اكسز در مركز آموزش مخابرات ، 10 سال اسارت در زندان هاي عراق

تحويل سال و نوروز در اسارت:
معمولا تاريخ و زمان تحويل سال را به وسيله نامه هايي كه توسط صليب سرخ ازايران براي ما مي آمد يا توسط سربازهاي كرد عراقي متوجه مي شديم.معمولا به دليل كمبود امكاناتي كه داشتيم امكان چيدن سفره هفت سين برايمان وجود نداشت ولي در همان شرايط براي لحظه سال تحويل و با كمترين امكاناتي كه در اختيار داشتيم و با همكاري برخي از افرادي كه در آشپزخانه بودند نوعي شيريني درست مي كرديم.
به اين ترتيب كه ابتدا خمير نان هايي كه از قبل نگهداري كرده بوديم را بصورت آرد در مي آورديم و ماستي را كه قبلا گذاشته بوديم ترش شود را با آن مخلوط كرده و به صورت مايه زولبيا در مي آورديم و درون سيني روغني كه از آشپزخانه گرفته بوديم با حرارت علاءالدين سرخ مي كرديم و در نهايت درشيره شكر مي غلطانديم و به اين صورت شيريني عيدمان را تهيه مي كرديم وبين بچه هاي آسايشگاه پخش مي كرديم.

در لحظه تحويل سال بعضي از دوستان به تلاوت قرآن مي پرداختند ،معمولا بعد از تحويل سال يكي از بزرگان و افراد سن بالاي آسايشگاه دقايقي را براي بچه ها سخنراني مي كرد و به افراد روحيه مي داد،در بعضي از اتاقها اگر فرد روحاني وجود داشت اين كاررا برعهده مي گرفت.
پس از سال تحويل تمام ساكنين آسايشگاه ،در ساعات آزادي به اتاقهاي يكديگر سر مي زدندو به ديدار يكديگر مي رفتند ، دست داده و روبوسي مي كردند و اختلافات خود را كنار مي گذاشتند و براي مقاومت بيشتر تجديد ميثاق مي كردند.

احساس اسرا در لحظه تحويل سال:
معمولا اكثر اسرايي كه فرزندان كوچك داشتند در لحظه تحويل سال به ياد فرزنداشان بودند خصوصا آنهايي كه دختر داشتند.بقيه افراد هم به ياد خانواده اشان بودند.
همچنين ياد اسراء و ياران همرزممان كه بر اثر شكنجه ، تغذيه بد و يا بيماري به شهادت رسيده بودند مي افتاديم.
در سالهاي اول دوري از خانواده برايم سخت بود ولي پس از چندسال وقتي انسان در محيط و شرايطي سخت قرار مي گيرد ديگر خوشي و سختي برايش يك معني مي دهد و ديگر سختي ها برايش آزاردهنده نيست، هدف برايش ارزش دارد و به هدفش فكر مي كند.


رضا سلطاني،‌ كارشناس سمعي، بصري دفتر روابط عمومي

لحظه تحويل سال در جبهه :
طي 2 سالي كه در جبهه بودم لحظه تحويل سال معمولاً‌ با شليك تير هوايي توسط دوستان و همسنگرانم،‌ آغاز مي‌شد. به اين ترتيب آغاز سال جديد را براي خودمان جشن مي‌گرفتيم. 
سفره هفت‌سين نداشتيم ولي معمولاً هركدام از بچه‌ها اگر ميوه و يا خوراكي داشتند وسط مي‌آوردند و با يكديگر شريك مي‌شدند. بعد از لحظه سال تحويل در سنگرهاي‌مان با يكديگر روبوسي مي‌كرديم و سال نو را به همديگر تبريك مي‌گفتيم. 

هدايت سعيدي‌زاده نائيني،معاون اداره ايثارگران و انصارالمجاهدين شركت ،محل اعزام:‌ دو كوهه، فكه، طلائيه به عنوان خدمه كاليبر 23

يادم مي‌آيد لحظه تحويل سال 62 راذربيمارستان شهيد بقايي اهواز گذراندم.از ناحيه كتف راست و ران مجروح شده بودم در آن روزها به دليل اينكه دائماً‌ مجروح مي‌آمد و بچه‌ها به شهادت مي‌رسيدند عيد نداشتيم. يعني دل و دماغي براي غير نداشتيم. اصلاً ذهن‌ها در وادي ديگري بود، همه به فكر دفاع بودند. لحظه تحويل سال را اصلاً‌ يادم نمي‌آيد، آنقدر صداي انفجار زياد بود كه ديگر صداي توپ سال تحويل را نمي‌شنيديم. تا دوم عيد در بيمارستان بودم و بعد به منزل منتقل شدم. آرام و قرار نداشتم، دلم پيش بچه‌ها در جبهه بود، در نهايت 15 فروردين مجدداً به جبهه و منطقه تپه‌هاي الله‌اكبر و محمد رسول ا... برگشتم كه در 18 فروردين همان سال عمليات والفجر 1 انجام شد.

مرتضي افتخاري كارشناس و مسئول سمعي و بصري دفتر روابط عمومي ، بي‌سيم‌چي گروهان ،  محل اعزام: منطقه حاج عمران عراق بين سالهاي 65 تا 66

نوروز سال 65

ايام عيد سال65 بود كه در منطقه گيلان غرب بودم، سال تحويل و روزهاي اول عيد را در جبهه مانده بودم و به منزل نرفته بودم. يادم مي‌آيد مادرم هرسال براي سفره هفت‌سين و ايام نوروز پوست پياز را مي‌جوشاند و تخم‌مرغ‌ها را يكي يكي به آب خوشرنگ پياز اضافه مي‌كرد و به هركس كه به منزل ما مي‌آمد به عنوان هديه يكي از آنها را مي‌داد. 
عيد سال 65 در منطقه بودم كه ديدم يكي از دوستان همرزمم با انگشت اشاره از دور برايم خط و نشان مي‌كشد. منظورش را متوجه نشدم، وقتي نزديك‌تر شد با ديدن كوله بار و بار و بنديلش كه به سختي به دنبال خودش مي‌كشيد متوجه شدم مادرم كار خودش را كرده است. 
ماجرا از اين قرار بود كه وقتي دوستم كه از قضا هم محي‌امان هم بود براي مرخصي ايام عيد به تهران مي‌رود موقع بازگشت مادرم كلي تخم‌مرغ رنگي، آجيل، ميوه و شكلات و شيريني بسته‌بندي شده كه حجم زيادي داشته را به او مي‌دهد تا براي من و ديگر همرزمانم به جبهه بياورد. 
و او مجبور مي‌شود از تهران تا منطقه تمام مدت اين خوراكي‌ها را حمل كند و براي من بياورد كه در همان لحظه دليل خط و نشان كشيدن از راه دورش را متوجه شدم.

نوروز سال66
عيد سال 66 در منطقه حاج عمران عراق بوديم ،با آنكه روز اول عيد بود ولي هوا بسيار سرد بود و از ابتداي صبح برف زيادي شروع به باريدن گرفته بود. با همه بچه‌هاي گروهان داخل سنگر و مشغول زدن تخت‌هاي چند طبقه براي استفاده بهتر از فضا بوديم و حدود سه،‌ چهار ساعتي كارمان طول كشيد.
وقتي كارمان تمام شد آمدم در سنگر را باز كنم تا بيرون بروم ولي هرچه به در فشار آوردم در باز نمي‌شد، تعجب كردم! از يكي، دو نفر از بچه‌ها كمك خواستم، باز هم نشد تعداد بيشتري از بچه‌ها به كمكمان آمدند ولي باز هم نتوانستيم در را باز كنيم. 
متوجه شديم در عرض اين سه، چهار ساعت گذشته آنقدر برف شدت پيدا كرده كه تا بالاي در ورودي ما را هم گرفته و امكان باز شدن در سنگر وجود ندارد. 
به ناچار با تلفن صحرايي كه در سنگر داشتيم با سنگر مركز مخابرات تماس گرفتم وبعد از دقايقي متوجه شدم فرمانده عده‌اي از بچه‌ها را با بيل و وسايل برف‌روبي فرستاده تا برف‌ها را از پشت سنگر كنار بزنند تا راه را براي باز شدن در باز شود. 
به اين ترتيب شدت برف در عيد سال 66 به حدي بود كه ما توانستيم تونلي از برف به ارتفاع 5/2 متر و بدون سقف حفر كنيم و در آن تردد كنيم.


حسن باغاني، كارشناس معاونت تجاري ، محل اعزام: در منطقه دره شيلر بين مريوان و بانه سال 63وبين سالهاي65 تا 67

 

 

در آن زمان به دليل دوري از شهر و قرار گرفتن در منطقه صعب العبور هيچ ماشيني به غير از تراكتور نمي توانست به آنجا تردد كند ،بيشتر آذوقه ما را با هلي كوپتر برايمان مي آوردند،زماني كه مي خواستيم به مرخصي برويم بايد 50كيلومتر پياده روي محلي مي كرديم تا به اولين روستا به نام روستاي بسطام مي رسيديم كه گردان ما آنجا قرار داشت،از آنجا با ماشينهاي روستا به سقزمي رفتيم و از آنجا به تهران مي رفتيم.
وقتي هلي كوپتر آذوقه برايمان مي آورد به دليل اينكه تراكتور نمي توانست رودخانه پر آب و خروشان را رد كند ما طنابي را از اين سر به آن سر رودخانه كشيده بوديم و بچه ها توي سرماي زمستان كه بيش از يك متر برف مي آمد دستشان را به اين طناب گرفته واز وسط رودخانه رد مي شدند تا آذوقه اشان را تحويل بگيرند.

 

جايي كه ما بوديم حمام نداشتيم و گاهي 40، 50 روز نميتوانستيم به حمام برويم،پودرهايي به ما داده بودند كه آن را با آب مخلوط مي كرديم كه فقط شپش ها ازبين بروند.
با اين حال و با وجود تمام اين سختي ها هميشه فكر مي كنم بهترين دوران زندگي من همان دوران بودو احساس خوبي نسبت به آن دوران دارم، آن موقع همه بچه ها يكدل و يكرنگ بودند،سخن و عملشان يكي بود،جبهه براي همه ي ما مثل دانشگاه بود،واقعا انسان ساز بود، وقتي كه از جبهه بر مي گشتيم همه تغيير كرده بوديم .