شهادت نردبانی از جنس نور است
شلمچه،قطعه ای از آسمان
قلبشان تالاپ و تولوپ می کرد برای دیدن جایی که
بعد از ترک اروند کنار می خواستیم برویم.راه طولانی
بود و بچه ها همه مشتاق،همه دلمان هوایی شده بود و
عطش داشتیم،اما نه برای آب بلکه برای دیدن جایی که
دیار و قدمگاه فاطمه ی قدسیه بود. هر چه نزدیکتر
می شدیم صبرمان کمتر می شد.طبق معمول یکی از
رزمندگان دفاع مقدس که همراهیمان می کرد برایمان از
شلمچه گفت،آری شلمچه:در مرز جنوبی ایران و عراق
نزدیک خرمشهر مکان مقدسی است به نام شلمچه،نامی
آشنا در این سرزمین و مشهور در آسمان.
به ما تاکید شد که با ذکر یا فاطمه الزهرا (س) وارد این
مکان مقدس شویم و بدون وضو به سرزمین شلمچه وارد
نشویم.
آری وارد منطقه شدن، ندای(فاخلع نعلیک) لبیک دادن،
کفش ها را از پا بر کنارکردن وبه قدمگاه مجاهدان بوسه
زدن چه صفایی داشت.صدای گریه های شلمچه نرم تر از
بال کبوتری بود،که در محراب لمس کردم.
رقص باد،خاک را به غبار روبی زنگاردل ها یمان می خواند
و غبار خاک مطهر شهدا لایروبیمان می کرد.مطمئن شدیم که
(خدایی هست) و دست و دلمان را به غروب می سپاریم و
اعتماد می کنیم به هدیه ای که مادر از آن سوی مدینه برایمان
فرستاده است:(غروب شلمچه).شلمچه،این غروب ها مال این
حرف ها نیست و نه از جنس کلمه ای که ساخته ی دست بشر
باشد.مگر کلمه ای که بدانی،که بفهمی از دل آسمان پایین آمده
و نازل شده بر تو.
این ها حرف هایی بود که در حین بازدید از منطقه در ذهنم می
گذشت.
حتی نمی توانستیم تصورش را بکنیم ما یک مرز بیشتر با عراق
و کربلای حسین فاصله نداشتیم.حیفمان آمد،از منطقه بازدید کنیم
اما با حسینی که یک مرز با او بیشتر فاصله نداشتیم درد دل نکنیم؟
کنار سیم های خارداری که ایران و عراق را از هم جدا می کرد
نشستیم تا به حسین و اولاد حسین و اصحاب حسین سلامی عرض
کنیم و با خواندن زیارت عاشورا دلهایمان را تسکین بخشیم.
کنارمزار شهدای گمنام رفتن ، دل را پرواز دادن و مدد گرفتن
ازآن ها ،چشم ها را بستن و با چشم دل دیدن.
وای خدای من باورم نمی شود تصورش هم سخت است انسان خود
را در قطعه ای از آسمان ببیند،شاید هم بهشت،آری بهشت شهدا،
دل کندن از این مکان تصورش هم برایمان سخت بود تازه انس گرفته
بودیم و شهدا را احساس می کردیم.
اما وقت تنگ بود،دلملن نیامد نماز مغرب و عشایمان را همان جا
نخوانیم. مانند شهدا چفیه مان را پهن کردیم و با عشق آن ها و به
یاد آن ها نمازمان را خواندیم.
ترک شلمچه برای همه سخت بود اما ،اما خداحافظی نکردیم .
گفتیم: به امید دیدار شلمچه،به امید دیدار..................
اروندکنار، سرزمین نخل های بی سر
بعد از عهد با شهدای دشت آزادگان و ترک هویزه وارد اروند
کنار شدیم.یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس برایمان
از اروند کنار گفت:اروند کنار یکی از بخش های آبادان است
که در ۴۸ کیلومتری جنوب شرقی آبادان و در انتهای جاده ی
آسفالت آبادان -اروند کنار واقع شده است.این منطقه شاهد یکی
از بزرگترین نبردهای دوران جنگ یعنی والفجر۸ بوده است.
غواصان خط شکن عملیات والفجر۸ در این منطقه شبانه از
اروند رود گذشتند و خط دشمن را شکستند.هدف از این عملیات
تصرف فاو و تهدید بصره از جنوب،انسداد راه ورود عراق به
خلیج فارس بوده است.
باذکر یا فاطمه الزهرا(س) وارد منطقه شدن بوی کویر باران خورده
را حس کردن شاید مال زمین نباشد و نه حتی مال زمان شاید مال
زمانی باشد که چند سال پیش چند سال بعد در لا زمان و شاید هم
لا مکان بوجود آید . اصلا چه فرقی میکند که تو کجا هستی وقتی
مال خودت نباشی .راه که میروم انگار اروند هم با من راه میرود
بی انصافی است اگر تا این جا بیایم و نتوانم وضو بگیرم .آستین ها
را بالا می زنم و گریه خاک اشک شور نگاهم را با آب شیرین
وضو درمی آمیزد .اروند در میان چهره ای خیس خواهری که چادرش
خاکی است دستانش هم خاکی است چهره اش اما غبار گرفته است .
غبار به همراه غبار دود آلود شهر حتی در گره آن چفیه سفید .
آری!(گریستن).
سخته!از این مکان ها صحبت کردن خیلی سخته و تنها باید درک کرد
و احساس.
خداحافظ اروند کنار،خداحافظ والفجر هشتیا ، خداحافظ !!!
هویزه محل شهادت فرزند حسین، شهید علم الهدی
سوسنگرد و طلائیه وارد شهری شدیم که ساکنان آن شرف تاریخ
این منطقه هستند.این مکان سجده گاه انسان های ملکوتی و عاشقی
بود که وضوی آخرین نماز خود را با خون پیکر بی سرشان که پاره
پاره شده بود امضا نموده بودند.
با ذکر یا حسین وارد این منطقه شدیم چرا که فرزند حسین(ع) شهید
علم الهدی و ۱۵۰ تن دانشجوی پاسدار و بسیجی لب تشنه همانند مولایشان
مظلومانه به شهادت رسیده بودند.
همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان
و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.
این مطلب را که از امام خمینی (ره) است بر سر در دشت آزادگان هویزه
نصب کرده بودند.
با وضو وارد دشت آزادگان شدیم و بر سر مزار شهدای گمنام دشت آزادگان
رفتیم و بعد از سلام و درد و دل با آن ها همگی در گوشه ای جمع شدیم تا
با خواندن زیارت عاشورا در کنار شهدای گمنام دشت آزادگان خود را آرام کنیم.
بعد از خواندن زیارت عاشورا و عهد با شهدا، دشت آزادگان و همچنین هویزه را
به امید آمدن دوباره و تجدید عهدی دیگر ترک کردیم.
آی شلمچه رفته ها بابای منو ندیدین؟ |
طلائیه یعنی عشق
به سمت مکانی راه افتادیم که شاید خود من خیلی اشتیاق داشتم
هر چه سریع تر این مکان را ببینم ،یکی از پاسداران هشت سال
دفاع مقدس که با کاروان ما راهی شده بود در حین راه برایمان
ازطلایئه گفت :شهر اهواز مرکز استان خوزستان ،محل تلاقی
جاده های مهم جنوب غربی ایران است.یکی از این جاده ها محور
طلائیه است ،این منطقه شاهد کسانی است که به ندای رهبرشان
لبیک گفته و عاشقانه جان خود را فدا نمودند.
و کم،کم به مکانی که انتظارش را می کشیدم نزدیک شدیم هنگامی
که اتوبوس ها ایستادند،کاروان پیاده شد و با ذکر یا رسول الله وارد
منطقه شدیم .اول یادمان تابلویی از آیات قرآن نصب است که خطاب
به حضرت موسی میگوید کفشهایت را خارج کن اینجا سرزمین مقدس
طور است . علت نصب این تابلو را جویا میشوم میگویند در شروع
عملیات تفحص تفالی به قران میزنند این آیه می آید . آری .این سرزمین
مقدس ترین مقدس هاست . با این که زمزمه هایی در باره شیمیایی بودن
خاک این جا به گوش می رسد ولی تو معدود افرادی را می بینی که
کفش به پا دارند کمی که جلو رفتم حسی مرا از این رفتن بازداشت نه
مثل این که نمی شد به این مکان مقدس که نام حاج ابراهیم همت با
آن گره خورده بود بدون وضو وارد شد همان جا نشستم و با همان
خاک مقدس تیمم کردم و سپس به راه خود ادامه دادم همین طور که
جلو می رفتیم ایستگاه های صلواتی را می دیدیم و کسانی که با عشق
به کاروان های راهیان نور خدمت می کردند یکی شربت تقسیم می کرد
و دیگری راهیان را با عطر گلاب معطر می کرد و آن یکی با ذکر
صلوات به سمت جلو هدایتمان می کرد.
وقتی می خواستم از مکانی عبور کنم که دقیقا حاج ابراهیم همت در آن
جا قدم نهاده بود دلم نیامد با کفش از مکانی عبور کنم که او عبور کرده
بود فورا کفش هایم را درآوردم و پیاده راهی شدم.کم کم که جلو می رفتم
وبه تابلو نوشته هایی که در هر گوشه از طلائیه نصب کرده بودند نگاه
می کردم و مطالب زیبایش را می خواندم بی اختیار بغض گلویم را میفشرد
دلم می خواست داد بزنم و گریه کنم تا این بغض شکسته شود.همان لحظه
ایستادم تا دو رکعت نماز زیارت بخوانم.دیگر خالی شدم بغضم سر نماز
شکست و بعد از نماز دوباره راه افتادم تا از دیدن چنین مکان مقدسی بی
بهره نمانم .نمی دانم چرا حس می کردم طلائیه خیلی غریب است و همین
غربتش بود که مرا عاشق خود کرده بود دلم نمی خواست از چنین مکان
مقدسی بیرون روم برای دیدن طلائیه وقت کمی به ما داده بودند برای همین
بعد از خواندن نماز ظهر و عصر به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم تا
باز به دیدن مکانی دیگر رویم برای تعریف از چنین مکان مقدسی که با نام
همت ها گره خورده است چند خط نمی تواند پاسخگو باشد و فقط با رفتن به این
مکان و حس کردن آن می توان فهمید که طلائیه ی واقعی چیست و چگونه
غریب است همان طور که با اشک وارد سرزمین عشق یعنی طلائیه شدیم
با اشک نیز ترکش گفتیم و قسمش دادیم تا قسمتمان کند باز هم برای دیدنش
بیاییم.
موضوعات مرتبط با این مطلب :
برچسب ها: