تبلیغات X
سفارش بک لینک
آموزش ارز دیجیتال
ابزار تادیومی
خرید بک لینک قوی
صرافی ارز دیجیتال
خرید تتر
خدمات سئو سایت
چاپ ساک دستی پارچه ای
چاپخانه قزوین
استارتاپ
آموزش خلبانی a>
طراحی سایت در قزوین
چاپ ماهان
هوش مصنوعی فارسی
راه اندازی طلافروشی
کرگیر
کرگیری
کرگیر



سه راه شهادت s
سه راه شهادت
سه راه شهادت یکی از سختترین مراحل عملیات طولانی کربلای 5 تصرف و نگهداری منطقه ای بود به اسم سه راهشهادت.هر نیمه شب خاکریز اطراف سه راه کامل میشد.صبح روز

سه راه شهادت

شنبه 15 اردیبهشت 1397 | نسخه قابل چاپ | نویسنده : حسین علی آبادی استاد تاریخ تشیع


سه راه شهادت

یکی از سخت ترین مراحل عملیات طولانی کربلای 5 تصرف و نگهداری منطقه ای بود به اسم سه راه شهادت.هر نیمه شب خاکریز اطراف سه راه کامل میشد.صبح روز بعد تانکهای عراق اونقدر شلیک میکردن تا خاکریز محو میشد!اونوقت هرجنبنده ای که به سمت سه راه میآمد تو دید مستقیم دشمن بود.

یه روز بدجوری تو منطقه خمپاره میریخت.بچه ها داخل سنگر بودن اما حدود بیست نفر به شدت مجروح شده بودند.

یه ساعت بعد یه نفربر هرجوری که بود خودش رو به منطقه سه راه شهادت رسوند.بعد از تخلیه ی بار،مجروحین رو سوار نفربر کردیم.راننده میگفت دیگه جا ندارم ولی ما اصرار میکردیم که این یکی رو هم سوار کن.

همه مجروحین رو پشت نفربر جا دادیم.دیگه هیچ جایی پشت نفربر نبود.در رو بستیم و راننده حرکت کرد.خاکریزی وجود نداشت.راننده باید سریع از این منطقه عبور میکرد.

از داخل سنگر به دور شدن نفربر نگاه میکردیم.یهو رنگ از چهره همه ما پرید.گلوله تانک عراقی به کمر نفربر اصابت کرد.

نفربر تو شعله های آتش میسوخت.هیچ راه خروجی برای آن مجروحان وجود نداشت.

چند نفری میخواستند برن کمک اما بارش رگبار تیربارهای عراقی زمین گیرشون کرد.

صدای ناله ی مرگ را برای اولین بار در آنجا شنیدم.مجروحین داخل نفربر از عمق جان فریاد میزدند و میسوختند.

اشک میریختیم.ناله میکردیم.هیچ کاری از دستمون ساخته نبود.سوختن بهترین دوستانمون رو فقط از دور نگاه میکردیم.

با خودم میگفتم:ای کاش همه رو سوار نمیکردیم.ای کاش...

بوی گوشت سوخته فضا رو پر کرده بود.صدای گریه ی بچه ها قطع نمیشد.

هوا که تاریک شد رفتیم سراغ نفربر.در رو که باز کردیم چیزی رو که میدیدیم باور نمیکردیم.

لایه ای از خاکستر و استخوان های سوخته کف نفربر رو گرفته بودهیچ عامل مشخصه ای از اون همه دلاور وجود نداشت.

همه از بین رفته بودند.هیچی ازشون باقی نمونده بود...

 

در وصیتنامه ی یکی از شهدا نوشته بود:


آیا میدانید که این انقلاب و اسلام و آزادی چگونه به دست ما رسیده است...؟


شهدا شرمنده ایم                                      

خادم الشهدا حاج حسین علی ابادی                                


  1. طلائیه سه راه شهادت است+ عکس


    «طلائیه» محل شهادت سرداران شهیدی است که پا در معبر شهادت گذاشته و به سوی معبود خویش شتافتند.
    طلائیه سرزمین شهیدان است و در هر گوشه این خاک شهیدان قدم گذاشته اند.طلائیه روزهای سخت عملیات خیبر را از یاد نمی‌برد.



    روزهایی که رعنا قامتان جوان، پا در معبر شهادت گذاشتند. اینجا روزهای سختی را به یاد دارد. جنگاورانی که با دستان خالی به نبرد با دشمن رفتند. محمد ابراهیم همت و یارانش، حسین خرازی و همرزمانش، آن روزها همه در اینجا بودند.


    اینجا سه راه شهادت است و عشق تنها نقطه تلاقی آن  برای رسیدن به معبود خویش. در طلائیه می‌توان چشم دل باز کرد، خدا را پیدا کرد و به شهر بازگشت.


     








    کربلاي 5 به روايت «قاسم اباذري»/1

    نبرد در «سه راه شهادت»

    خبرگزاری فارس: نبرد در «سه راه شهادت»

    خبرگزاري فارس: كمي جلوتر سه راهي‌اي بود كه بايد از سمت چپ آن مي‌رفتيم و خودمان را به خط اول نيروهاي خودي مي‌رسانديم. آتش دشمن روي سه راه فوق‌العاده سنگين بود. هر لحظه حدود 10 گلوله خمپاره مي‌خورد روي سه راه.

    به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند ، مشاهدات و خاطرات آقاي قاسم اباذري از نبرد كربلاي 5 است. آقاي اباذري در سال هاي جنگ از بسيجيان لشكر27 محمد رسول الله(صلوات الله عليه) بود: به محوطه گروهان كه رسيديم به ستون چهار به سمت قبله ايستاديم. نانكعلي با صداي بلند گفت: تنها ره سعادت .... و بچه‌ها همه با هم و بلندتر از هميشه گفتند: "ايمان،‌جهاد، شهادت" بعد سوره والعصر را با هم خوانديم مثل هميشه. نانكعلي شروع كرد به صحبت كردن ولي نه مثل هميشه براي شوخي، دادن روحيه و براي ... بلكه براي گرفتن حلاليت، براي خداحافظي، تا آن موقع گريه كردن نانكعلي را نديده بودم. با گريه او همه به گريه افتادند. نانكعلي گفت: چي‌ بگم؟ نمي‌تونم صبحت كنم. بچه‌ها بلند بلند گريه مي‌كردند. هيچ كس صحبت نمي‌كرد. فقط صداي هق هق گريه مي‌آمد. پيش خودم گفتم: خدايا روزي را كه مدت‌ها در انتظارش بودين بالاخره رسيد. روزي كه تمام خانواده‌هاي شهدا، اسرا و مفقودين و تمام عاشقان منتظرش بودن. بچه‌ها توي موقعيتي هستم كه اصلا كلمات به زبانم نمي‌آد. پيش خودم گفتم: خدايا بسه ديگه، چقدر اينها را امتحان مي‌كني. و نانكعلي گفت: بچه‌ها روزي را كه مدت‌ها در انتظارش بودين بالاخره رسيد. روزي كه تمام خانواده‌هاي شهدا، اسرا و مفقودين و تمام عاشقان منتظرش بودن. بچه‌ها توي موقعيتي هستم كه اصلا كلمات به زبانم نمي‌آد. ولي تورو به خدا ما رو حلال كنين. بعد از مكثي ادامه داد: اگر احيانا به كسي اهانتي كردم منو ببخشه. اگر با كسي بلند حرف زدم منو ببخشه از من بگذرين. اين روزها خيلي راحت مي‌شه به قافله عشق رسيد. زرنگ باشين و از خدا بگيرين. حرف‌هاي نانكعلي تمام شد و در حالي كه چشمانش سرخ و گونه‌هايش خيس و سرش پايين بود به طرف چادر گروهان رفت. بعضي از بچه‌ها با نگاهشان او را بدرقه مي‌كردند بعضي هم نشسته بودند و گريه مي‌كردند. بچه‌ها كم كم رفتند چادرهايشان تا آماده هجرت بشوند. خيلي زود وسايل انفرادي خودمان را آماده كرده و ساك‌ها را هم تحويل تعاون گردان داديم، چادرها را جمع كرده و بار كاميون‌ها زديم. آقا "صمد"، "رضا" و "شفاعت" همراه كاميون‌ها زودتر از بقيه رفتند تا چادرها را بزنند. اتوبوس‌ها هم به صف شده بودند و همه منتظر فرمان حركت غروب شده بود كه گفتند: نماز و شام را در اردوگاه هستيم و بعد راه مي‌افتيم. شام را در ظرف‌هاي يك بار مصرف خورديم. احمد اشعريون تازه آمده بود دسته و پيك دوم دسته بود. صوت معصوم و مظلومي داشت. شلواري كردي نو و پيراهن تميزي به تن كرده بود. با چفيه‌اي رو روي بدنم توي قبر بذاريد. اكثر بچه‌ها چفيه مشكي به گردن داشتند چرا كه ايام، ايام فاطميه بود. به راه افتاديم. نانكعلي هم توي اتوبوس ما بود. قدري كه جلو رفتيم."حسين خواجوي هم آمد تو اتوبوس ما. اردوگاه را با تمام خاطرات، خوشي‌ها و سختي‌هايش تنها گذاشتيم و به سمت اهواز راه افتاديم. اتوبوس كه به جاده آسفالت رسيد. سيد مسعود، نانكعلي حسين خواجوي، احمد و پيك‌هاي گروهان كف اتوبوس نشستند و مشغول خوردن شام شدند چرا كه در اردوگاه از بس اين طرف و آن طرف رفته بودند شوخي‌ها شروع شد. نانكعلي از بهشت مي‌گفت و سيد مسعود هم خودش را به حالت غش مي‌انداخت و مي‌گفت: بسه ديگه، نگو، طاقت ندارم. بعد كه خسته شدند نانكعلي برگه تردد را به من داد و گفت: من رفتم بخوابم. هر وقت به دژباني رسيديم برگه رو نشون بده كاري هم داشتي صدام كن. با اينكه خيلي خسته بودم قبول كردم و رفتم كنار راننده نشستم. به پليس راه اهواز كه رسيديم صبر كرديم تا همه اتوبوس‌ها برسند. با آمدن اتوبوس‌ها به سمت خرمشهر رفتيم. رسيديم به امام زاده و سمت چپ پيچيديم. بعد از چند كيلومتر حركت در بزرگراه امام صادق، عباس اسماعيلي را كه كنار جاده ايستاده بود،‌ديدم به راننده گفتم: سوارش كن. وقتي اسماعيلي سوار شد، گفت: برادر نانكعلي كجاست؟ گفتم: عقب ماشين خوابيده. با صداي بلند صدايش كرد. نانكعلي جلو آمد و بعد از سلام و عليك گفت: چه خبر؟ كجا بايد بريم؟ اسماعيلي گفت: همون جايي كه والفجر 8 بوديم. بعد شروع كرد به صحبت در مورد عمليات و گفت: ديشب مالك و يكي دو تا گردان ديگه كار كردن و الحمدلله كارشون هم گرفته و... به موقعيت گردان رسيديم. هوا خيلي سرد بود و مه غليظي منطقه را پوشانده بود. فاصله بيشتر از سه متر ديده نمي‌شد. شفاعت به كمك دو سه نفر از بچه‌ها چادرها را آماده كرده بود. با اصرار زياد حسين خواجوي هم آمد چادر ما و غذاي مختصري خورديم. به هر زحمتي بود در چادر 24 نفره، حدود 40 نفر خوابيديم. زمين خيلي سرد بود. صبح كه براي نماز بيدار شديم مه غليظ‌تر شده بود. بعد از اينكه نماز را خوانديم صبحانه مختصري خورديم و براي درست كردن چادر، دستشويي و جاي منبع آب تقسيم شديم. ساعت دو بعداز ظهر بود كه مهمات را آوردند. من و سيد مسعود مشغول تقسيم مهمات بوديم كه ديدم رضا يك جعبه مهمات دست گرفته و با وصل كردن طنابي به يك تك چوب، ابري را سر آن چون بسته و ظاهرا ضبط صوت و ميكروفن درست كرده است. حسين زارعي هم كلنگي روي دوشش گذاشته بود و به عنوان دوربين فيلمبرداري و هر دو با بچه‌ها مصاحبه مي‌كردند و آنان را مي‌خنداندند. به سيد مسعود گفتم: سيد نگاه كن ببين بچه‌ها چكار مي‌كنن. سيد تا آن صحنه را ديد زد زير خنده و به آنان گفت: بچه‌ها بريد با حسين آقا خواجوي مصاحبه كنين. آنان هم رفتند سراغ حسين. حسين آقا فرار مي‌كرد و بچه‌ها دنبالش مي‌دويدند و مي‌خنديدند. نمي‌دانستم بخندم يا گريه كنم چرا كه حتم داشتم چند روز ديگر بعضي از اين عزيزان بار سفر مي‌بستند و ما را در سوگ مي‌نشاندند. مهمات را تقسيم كرديم. سيد گفت: برويم پارچه‌هاي يا فاطمه‌الزهرا را روي پيراهنمان بدوزيم. رفتيم داخل چادر. همه بچه‌ها مشغول بستن تجهيزاتشان بودند. من هم يك گوشه نشستم و مشغول دوختن پارچه شدم. سيد گفت: من كار دارم پارچه من را مي‌دوزي؟ قبول كرده شروع كردم به دوختن پارچه، روي پيراهن سيد. پيراهنش بوي عطر مي‌داد. ساعتي بعد سيد از چادر گروهمان آمد و گفت: بعد از نماز مغرب و عشا راس ساعت 8 حركت مي‌كنيم. اذان كه از بلندگوهاي اردوگاه پخش شد، وضو گرفتيم و نماز مغرب و عشا را خوانديم. مشغول خوردن شام بوديم كه گفتند سريع به خط شويد. در چادر را بستيم و بعد از حضور و غياب به محوطه گردان رفتيم. خودروها آماده حركت بودند. هر دسته سوار يك كمپرسي شده و به راه افتاديم. هوا صاف بود و آسمان جنوب مثل هميشه پرستاره. باد سردي مي‌آمد. شدت سرما به بچه‌ها را ساكت كرده بود و هر چند نفر زير يك پتو رفته بودند. تا به مقصد برسيم، نيم ساعتي توي راه بوديم. كاميون‌ها ايستادند و به دستور نانكعلي از كمپرسي پياده و به ستون 3 به خط شديم. بعد گفت: كنار جاده بغل خاكريز سنگرهايي هست. بريد توس سنگرها و استراحت كنيد. من و سيد و احمد رفتيم توي يك سنگر. سيد تا صبح نخوابيد و مرتب به بچه‌ها سركشي كرد. البته ما هم از دست سرما نتوانستيم بخوابيم. فقط دراز كشيده بوديم. اين سومين شبي بود كه خواب نداشتيم. نماز صبح را با تيمم خوانديم. تداركات گردان مقداري بيسكويت به عنوان صبحانه داده بود تا بين بچه‌ها تقسيم كنيم. چون سيد سرتاسر شب را بيرون بود، مي‌خواستم بيسكويت‌ها را خودم تقسيم كنم. اما هر چه اصرار كردم بي‌فايده بود. خودش اين كار را كرد. ماشين‌ها مرتب نيرو و مهمات مي‌بردند جلو. جاده خيلي شلوغ بود. صداي انفجار گلوله‌هاي توپ و خمپاره از فاصله نه چندان دور به گوش مي‌رسيد. بعد از نماز ظهر وعصر سروكله تويوتاهاي گردان پيدا شد. بچه‌ها سريع سوار شدند و به راه افتاديم. كنار جاده پر بود از قبضه‌هاي توپ و كاتيوشا كه بدون وقفه شليك مي‌كردند. يك ربع ساعت در راه بوديم تا به يك سه راهي رسيديم. روي تابلويي نوشته بود به طرف خط 27. كمي كه جلو رفتيم به آب گرفتگي وسيعي رسيديم كه قايق‌هاي زيادي روي آن در حال رفت و آمد بودند. اول فكر كردم بايد با قايق‌ برويم آن طرف آب. اما ديري نپاييد كه متوجه شدم جاده خاكي‌اي كه وسط آب بود آزاد شده و از آنجا بايد برويم. به جايي رسيديم كه ابتداي ميادين مين و موانع دشمن بود و دو سه شب پيش به دست نيروها آزاد شده بود. سيم‌هاي خاردار حلقوي، بشكه‌هاي انفجاري و انواع مين‌ها از جمله اين موانع بودند. اما از آنجايي كه روحيه شهادت طلبي سيم خاردار، مين و ... را نمي‌شناسند رزمندگان اسلام تمام اينها را در ساعات اوليه عمليات پشت سر گذاشته بودند. حدود 4 كيلومتر جلوتر از آنجا رسيديم به يك سه راهي ديگر كه تابلوي راهنماي "بنه لشكر 27" آنجا قرار داشت. دو كيلومتر ديگر هم رفتيم تا به يك سري سنگرهاي مستحكم رسيديم كه پشت خاكريز و در ديد دشمن بود. همان جا پياده شديم و در لابلاي نفربرها و خشايارها پناه گرفتيم. پيش خودم مي‌گفتم: امشب حتما باز هم عملياته و ما هم توي اول عملياتيم و... توي همين فكرها بودم كه خمپاره‌اي سوت‌زنان از بالاي سرگذشت و پشت خاكريز افتاد. وقتي پشت سرم را نگاه كردم ديدم آب فواره‌وار به اطراف پخش شد. ما چند متر بيشتر با اسكله فاصله نداشتيم. قايق‌ها از همان سه راه اول مهمات و تداركات را بار مي‌زدند و چندمتر آن طرف‌ـر از ما خالي مي‌كردند. موقع برگشت هم مجروحين و شهدا را عقب مي‌بردند. وقتي به طول و عرض منطقه آب گرفتگي نگاه كردم به گستردي عمليات پي بردم و تعجب كردم كه بچه‌ها چه طور كيلومترها آب را پشت سر گذاشته و بعد از عبور از ميادين مين، سيم خاردار، موانع خورشيدي و بشكه‌هاي انفجاري خود را به خط اول دشمن رسانده و آن را تصرف كرده‌اند. توي همين فكرها بودم كه ديدم بچه‌ها دارند سوار تويوتا مي‌شوند من هم اسلحه‌ام را برداشته و دويدم. سيد گفت: صبر كن همه سوار شن. ما هم سوار مي‌شيم. بچه‌ها دو تا تويوتا را پر كردند اما باز عده‌اي جا مانده بودند. برادر "صراف" به پيكش گفت: اون يكي ماشين را هم بگو بياد. خيلي زود يك تويوتاي ديگر هم آمد. من، سيد، رضا، امير،حاج آقا نميري و چند تن ديگر از بچه‌ها سوار شده و به راه افتاديم. جاده خيلي خراب بود و همه محكم به ماشين چسبيده بودند. بچه‌ها خيلي خوشحال بودند و شوخي مي‌كردند. به يك سه راهي رسيديم. سه راه را به سمت چپ پيچيديم. يك ايفاي عراقي كنار سه راه چپ كرده بود. سيد گفت: بچه‌ها، وقتي مي‌گم چهار چرختون بالا مي‌ره يعني اين. بچه‌ها تا ايفا را ديدند همه زدند زير خنده. من بند كلاه آهني خود را جلوي چانه‌ام سفت كرده بودم و با دست آن را نگه داشته بودم. همانطور كه مي‌خنديدم و مشغول شوخي بوديم. ماشين افتاد توي يك دست‌انداز بزرگ و بچه‌ها نيم متري به هوا پرت شدند. كلاه صالحي سر اين قضيه از سرش افتاد. كم كم به محل انفجار خمپاره‌هاي دشمن نزديك مي‌شديم. يك چهارراه را رد كرديم. در سمت چپ و راست چهارراه قبضه‌هاي خمپاره و ميني‌كاتيوشاي خودي مستقر شده بودند و در حال اجراي آتش بودند. جلوتر كه رفتيم صداي تيربارها و قبضه‌هاي سبك به خوبي شنيده مي‌شد. آتش دشمن هم روي منطقه فوق‌العاده سنگين بود. سيد مسعود با خنده گفت: مثل اينكه ما رو ديدن. حاج آقا گفت: بچه‌ها و جعلنا رو بخونين. بچه‌ها زير لب شروع كردند به خواندن آيه "وجعلنا من بين ايديهم... من درست رو به روي سيد نشسته بودم و نگاهم توي صورت او بود. همانطور كه ذكر مي‌گفتيم انفجاري ماشين را تكان داد. بچه‌ها تا چند لحظه سردرگم بودند. دود غليظي دور و بر ماشين را گرفت. يك دفعه سيد گفت: سريع پياده شيد، بريد پشت خاكريز. من و رضا پشت خاكريز سنگر گرفتيم تا منطقه را برانداز كنيم. خاكريز بزرگ و پهني چند متر جلوتر از ماشين‌ها بود كه وسط آن شكافته شده بود. برادر "جواد صراف" در كنار شكاف خاكريز ايستاده بود و بچه‌ها را پياده مي‌كرد و به سمت خط هدايت مي‌نمود. در اين بين يك هليكوپتر عراقي از راه رسيد. جواد به مهدي- كه تيربارچي بود گفت: بزن. هلي‌كوپتر رو بزن. مهدي تا خواست شليك كند صمد آرپي‌جي به دست حاضر شد. جواد به او گفت: هلي‌كوپتر رو بزن. اما هلي‌كوپتر عراقي فرصت نداد و دو راكت شليك كرد كه يكي نزديك ماشين ما و يكي جلوي ماشين آقا جواد منفجر شد. جواد به زمين افتاد. همين افتادن روح او را بالا برد و جواد صراف به ياران سفر كرده پيوست. او اولين شهيد گردان بود كه زودتر از همه پر كشيد. به دستور برادر نانكعلي رفتيم پشت خاكريز. بعدا فهميدم آن خاكريز دژ يا همان ديواره كانال ماهي است. كمي جلوتر سه راهي‌اي بود كه بايد از سمت چپ آن مي‌رفتيم و خودمان را به خط اول نيروهاي خودي مي‌رسانديم. آتش دشمن روي سه راه فوق‌العاده سنگين بود. هر لحظه حدود 10 گلوله خمپاره مي‌خورد روي سه راه. مكثي كردم و لحظاتي به ماشين‌ها، آمبولانس‌ها و نفربرهاي منهدم شده كه روي جاده بودند نگاه كردم. پيش خودم گفتم: آخه چه طوري از اينجا رد بشم؟ اصلا امكان داره يا نه؟ اسلحه‌ام را محكم توي دستم گرفتم و شروع كردم به دويدن. توي راه معاون گردان را ديدم كه با پيك گردان، با موتوري ور مي‌رفتند تا روشنش كنند. چند متر آن طرف‌تر شهيدي را ديدم كه روي زمين افتاده بود. چند قدم جلوتر يك بسيجي نوجان و كم سن و سال اما مجروح در حال جان دادن بود. با ديدن اين صحنه بغض گلويم را گرفت اما كاري از دستم برنمي‌آمد. بايد خودم را هر چه سريع‌تر به آن طرف كانال مالي مي‌رساندم. جلوي دژ بر اثر رفت و آمد بچه‌ها راهي به عرض نيم متر درست شده بود. يك طرف راه آب بود و يك طرف ديگرش دژ. از اين مسير بايد تداركات و مهمات مي‌رفت. نيروها و مجروحين و شهدا هم بايد از همين مسير جا به جا مي‌شدند. در اين بين اگر كسي داخل آب مي‌افتاد بيرون آوردنش كار آساني نبود چون آب حالت مرداب پيدا كرده بود. همه اين مشكلات در زير آتش شديد توپ و خمپاره دست به دست هم داده بودند تا امتحان ما را مشكل و مشكل‌تر كنند. هر كس دنبال كاري بود. يكي گلوله آرپي‌جي پخش مي‌كرد يكي كمپوت و كنسرو و آن ديگري زخم مجروحين را مي‌بست. همه اينها زير بارش گلوله خمپاره بود. يكي را ديدم توي خط اول سرش را تا سينه از دژ بالا برده و منطقه را نگاه مي‌كند. داد زدم: برادر برادر سرتو بيار پايين. اما او صداي مرا نمي‌شنيد. گفت: بابا يكي به اون بگه مگه عقلت را از دست دادي؟ سرتو بيار پايين. كه يكي از بچه‌ها گفت: ساكت بابا. حالت خوبه؟ مي‌دوني اون كيه؟ گفتم: مگه اون كيه؟ گفت: حاج كوثري فرمانده لشكر سرم را پايين انداختم و چيزي نگفتم. از اينكه صدايم را نشنيده بود خوشحال بودم. بيشتر بچه‌ها همراه برادر نانكعلي به سمت خاكريزهاي هلالي آن طرف كانال رفتند. در همين حين سيد مسعود در حالي كه نفس نفس مي‌زد آمد كنارم نشست. پرسيدم: بچه‌ها چه طورن. كجا هستند؟ تا اسم امير را آوردم ديدم ساكت شد. همين سكوت باعث شد كه سيد را نگاه كنم. ديدم سيد سرش را پايين انداخته و خون از دهانش سرازير است وتند تند پلك مي‌زند. با ناباوري به رضا گفتم: مسعود رو نگاه كن. همه متعجب شده بوديم كه ناگهان تمام كرد. سيد مسعود به همين راحتي پر كشيد به ملكوت اعلي. لباس نويي كه سيد براي شب عمليات نگه داشته بود با خونش رنگين شد. خون قسمتي از پارچه سبز "يافاطمه الزهرا" را هم رنگ به رنگ شقايق درآورده بود. به رضا گفتم: برو يه پتو پيدا كن بنداز روش تا برم نانكعلي را پيدا كنم. و بعد به سمت انتهاي دژ راه افتادم. گاهي از پشت دژ همان دژي كه دست خودمان بود به سمت ما تيراندازي مي‌شد. اول فكر كردم بچه‌هاي خودي تيراندازي مي‌كنند اما كمي كه جلوتر رفتم فهميدم يك قسمت از دژ هنوز آزاد نشده و عراقي‌ها از همان قسمت بچه‌ها را مي‌زنند. تمام فكرم پيدا كردن برادر نانكعلي بود كه ناگهان تنه‌ام خورد به كسي. تا سرم را بالا آورديم ديدم حسين اكبرنژاد يكي از نيروهاي گردان كميل است. كلاه آهني بزرگ به سرش بود. در حالي كه بندهاي كلاه باز بود و تلوتلو مي‌خورد با چهره سبز و متبسمش گفت: كجا ميري؟ گفتم: مسئول دسته‌مون شهيد شده مي‌رم مسئول گروهانمون رو پيدا كنم بهش بگم. خنده‌اي كرد و گفت: خوب عيبي نداره اين قدر هول نشو. جلوتر ديگه خبري نيست بهتره برگرديم. با همديگر برگشتيم. حسين از دژ رد شد و رفت پشت خاكريز هلالي. من رفتم پيش سيد سفر كرده. تازه رسيده بودم كه برادر نانكعلي هم رسيد و گفت: اين كيه زير پتو؟ گفت: سيد مسعود خودمونه؟ و پتو را كنار زد. نگاه معني‌داري به سيد كرد و زير لب چيزي زمزمه كرد پتو را انداخت و به بچه‌ها گفت: سيد و بقيه بچه‌هاي دسته‌تون رو ببريد پيش برادر شفاعت. بچه‌ها دو تا دوتا از روي دژ رد مي‌شدند تا تلفات كمتري بدهيم. همه رفتند.من ماندم و امير، رضا و برادر نانكعلي. با صداي سوت خمپاره‌اي نشستم. وقتي خواستم بلند شم پاي چپم رفت توي گل. هر چه تلاش كردم خودم را بيرون بكشم. پايين‌تر رفتم تا اينكه رضا و امير به كمكم آمدند و مرا بيرون كشيدند. برادر نانكعلي به امير و رضا گفت: حالا نوبت شماست. قبل از اينكه بچه‌ها راه بيفتند برادر نانكعلي پتو را زد كنار و گفت: شتر ديدي نديدي. و به بچه‌ها تذكر داد مسئله شهادت سيد را به كسي نگويند. امير ور ضا همزمان بلند شدند و با سرعت از روي دژ عبور كردند كه يك دفعه آرپي‌جي اي به طرف آنان شليك شد و در سينه دژ منفجر گرديد. من و برادر نانكعلي نگاهي به همديگر كرديم بدون اينكه چيزي بگوييم. با اين نگاه مي‌خواستم بگويم يعني شهيد شدند اما برادر نانكعلي با جمله "پاشو تو هم برو" جاي هيچ گونه سوال و جوابي را نگذاشت. من كه ديدم برادر نانكعلي نه بيسيم‌چي داره و نه پيك،‌ گفتم: برادر نانكعلي مي‌خواي پيش باشم؟ گفت: نه برو يك بار ديگر گفتم:‌ بمانم؟ جواب داد: نه برو اسلحه را برداشتم و در حالي كه پاي چپم سنگين‌تر شده بود رفتم روي دژ. روي دژي كه رسيدم منطقه‌اي پست و وسيع جلو چشمانم قرار گرفت كه پر بود از تانك‌ها و نفربرهاي منهدم شده عراقي. جنازه‌هاي دشمن هم قابل شمارش نبودند. با چشمانم دنبال بچه‌ها گشتم تا پيدايشان كنم و به طرفشان بروم. عده‌اي از بچه‌ها پنجاه- شصت متر آنطرفتر پشت خاكريزي بودند و با سر و صدا و تكان دادن دست به من گفتند بيا. عراقي‌ها هم با تيربار مرتب چپ و راستم را مي زدند. لحظاتي دنبال رضا و امير گشتم اما بي‌نتيجه بود. از دژ سرازير شدم و شروع كردم به دويدن. آنقدر گلوله توپ و خمپاره توي منطقه زده بود كه بچه‌ها مي‌گفتند عراقي‌ها زمين اينجا را شخم زده‌اند. چاله چوله‌هاي زمين پاي گلي و سنگيني تجهيزات حسابي خسته‌ام كرده بود. همان جا روي زمين ولو شدم. حدود 30 متري با بچه‌ها فاصله داشتم. از شدت خستگي صداي تير و خمپاره و آرپي‌جي را نمي‌شنيدم. بچه‌ها مرتب داد مي‌زدند بيا بيا. اما حال حركت كردن نداشتم. بند حمايل و تجهيزات روي سينه‌ام سنگيني مي‌كرد و تنفش را مشكل. حدود دو دقيقه همان جا ماندم و دوباره به سمت بچه‌ها شروع كردم به دويدن. چند متر آن طرفتر يكي روي زمين افتاده بود. همانطور كه نگاهش مي‌كردم مي‌دويدم. از خاكريز به هر زحمتي كه بود بالا رفتم. برادر شفاعت توي حفره‌اي كه در سينه خاكريز بود سنگر گرفته بود. خودم را به سنگر او رساندم و بعد از يك سلام كوتاه و مختصر دراز كشيدم تا كمي استراحت كرده باشم. كمي بعد كه حالم جا آمد گفتم:‌ اون كيه اونجاست؟ شفاعت گفت: اسدي اونجا خوابيده وقتي داشت مي‌اومد اينجا قناسه چي عراقي يك تير به گلويش زد و همونجا افتاد. منتظريم شب بشه ببريمش عقب. با كمك شفاعت كم كم سنگر را گود كرديم تا اينكه هوا تاريك شد. خاكريز هلالي كه به دژ چسبيده بود دست بچه‌هاي گردان كميل بود و اگر آنان خاكريز را خالي مي‌كردند ماندن ما بي‌فايده بود و از پهلو آسيب پذير مي شديم. روي همين حساب برادر شفاعت گفت: برو به مسئول بچه‌هاي كميل بگو اگر شما خاكريز رو خالي كنين كار ما مشكل مي‌شه. خيلي سريع راه افتادم. همه راه حدود 60-50 متر بود. قسمتي از راه خاكريز نداشت و عراقي‌ها از آنجا خط ما را با تيربار و آرپي‌جي مي‌زدند. توكل به خدا كردم و تا خاكريز هلالي دويدم مو خودم را به بچه‌هاي كميل رساندم. با پرس و جو سنگر فرماندهي را پيدا كردم. با يا الهي وارد شدم برادر جواد بابايي مسئول نيروها بود كه دورادور مي‌شناختمش. بعد از سلام و عليك وضعيت خط و خودمان را برايش توضيح دادم اما برادر بابايي گفت: بچه‌هاي ما خيلي خسته شدن و ديگه رمقي براي موندن ندارند. اما وقتي خبر شهادت سيد مسعود را به او دادم خيلي ناراحت شد و گفت: ما تا نيروهاتون بيان اينجا هستيم و عقب نمي‌ريم. سريع برگشتيم به خط خودمان و جريان را به شفاعت گفتم. شفاعت گفت: سريع برو پشت دژ و قضيه را به معاون گردان بگو. تا اسم دژ آمد دچار دلهره شدم اما وقتي اهميت كار را در نظر گرفتم معطل نكردم و راه افتادم. هوا كاملا تاريك شده بود و تانك‌هاي عراقي از فاصله 400-500 متري با استفاده از نورافكن‌هاي خودشان دژ را زير نظر داشتند طوري كه اگر كوچكترين موجودي روي دژ حركت مي‌كرد عراقي‌ها آن را مي‌ديدند. ديدن عراقي‌ها همان و آمدن گلوله مستقيم تانك‌ همان.خودم را به پاي دژ رساندم و منتظر شدم كه نور نورافكن از آن قسمت محو شود. در فرصت مناسبي خودم را به پشت دژ رساندم. يكي از بچه‌ها را ديدم از او سراغ حسن آقا (معاون گردان) را گرفتم. گفت: حسن آقا رفت آخر دژ رو سر بزنه. گفتم: برادر نانكعلي كجاست؟ گفت: همين كه تو رفتي خمپاره‌اي در چند متري‌اش به زمين خورد و شهيد شد. خداي من. چه مي‌شنوم. به سمت انتهاي دژ رفتم و پس از مدتي گشتن حسن آقا را پيدا كردم و جريان را برايش بازگو كردم. حسن آقا گفت: شما برو الان حسين خواجوي يك دسته از گروهان امام حسن رو مي‌آره. با مكافات خودم را به شفاعت رساندم و گفتم: حسن آقا گفت الان حسين خواجوي به همراه يه دسته از گروهان خودمون مياد. شفاعت گفت: تويوتا مالي كيه؟ آمده اينجا. نگاه كردم و در نهايت تعجب گفتم: يا راننده نمي‌دونه اينجا كجاست و يا اينكه كارش درسته. رفتم به سوي ماشين. ماشين از آن بچه‌هاي گردان كميل بود كه مهمات و موشك آرپي‌جي با خود آورده بود.يكباره ياد سه راه شهادت افتادم. پيش خودم گفتم: اگر اونجا يك گلوله به دور و بر ماشين مي‌خورد چي مي‌شد. در دلم شجاعت راننده تويوتا را تحسين كردم. خبر شهادت نانكعلي سرتاپاي وجودم را مات و مبهوت كرده بود. اما شده بودم اسير لحظه‌ها. به همين دليل نمي‌خواستم باور كنم. برگشتم خط خودمان و از برادر شفاعت پرسيدم كه برويم براي بچه‌ها مهمات بياوريم. شفاعت قبول كرد و من و رضا با چند تن از بچه‌ها در چند نوبت در حد نياز مهمات آورديم. در همين آمد و شدها ناگهان احساس كردم تيري از كنارم رد شد. فهميدم كه باز هم همان قناسه‌چي به ما گير داده. سريع خودمان را به سنگر غلامرضا زاده رسانديم. سنگر خيلي كوچك بود و فقط براي يك نفر جا داشت با آنكه خود غلامرضا زاده توي سنگر بود من و رضا هم خودمان را انداختيم توي سنگر و هر طور كه بود براي خودمان جا باز كرديم. تعجب ما از اين بود كه قناسه‌چي چطور ما را مي‌ديد و مرتب گوشه و كنار سنگر را مي‌زد. چند دقيقه‌اي توي سنگر مانديم اما تحملش خيلي مشكل بود چرا كه پاهايمان خسته و گردنمان سر شده بود. به رضا گفتم: اين طوري نمي‌شه. بايد از اينجام بريم. وقتي گفتم يك ،‌دو، سه با هم مي‌زنيم بيرون. حاضري؟ آره. يك.. دو.. سه هر سه در يك زمان از سنگر بيرون آمديم و هر كدام به يك طرف رفتيم. من رفتم توي سنگر برادر شفاعت . كنار او بيسيم چي جام گرفتم. يك عده نيرو از روي دژ رد شدند و به طرف ما آمدند. بچه‌هاي گردان كميل. سنگر‌ها را يكي يكي خالي كرده و بچه‌هاي تازه نفس سنگر‌ها را پر مي‌كردند. حسين خواجوي و احمد اشعريون هم از گرد راه كه رسيدند، جريان قناسه چي را به آنان گفتم. حسين خواجوي به حاج آقا نميري گفت: حاج آقا بريم ترتيب‌شو بديم حاج آقا نميري وقتي جاي قناسه چي را پيدا كرد، بلند شد كه بزند، اما قبل از اينكه شليك كند گلوله خمپاره 60 در كنارش به زمين نشست و حاج آقا نميري و صالحي را نقش زمين كرد. اول فكر كرديم شهيد شده‌اند اما خوشبختانه چند تركش خورده بودند و بس. برادر ناب كه كمك دوم حاج آقا نميري بود، آرپي جي را برداشت و رفت جلوي خاكريزي تا قناسه چي را بزند، اما با آمدن خمپاره ديگري ناب هم به جمع شهدا پيوست. حسين خواجوي گفت: اين طوري نمي‌شه. بايد به حسن آريالا بگيم از پشت دژ مساله اين بابا رو حل كنه. آنجا ديگري كاري نداشتم. رفتم پيش برادر شفاعت مرتب سراغ سيد مسعود را مي‌گرفت و مي‌گفت پس سيد كجاست؟ چرا نمي‌آد؟ من هم چيزي درباره شهادت سيد نگفتم و واب دادم سيد گفت شما بريد، منم ميام، در همين هنگام يكي از بچه‌ها صدايم كرد و گفت: خواجوي كارت داره! رفتم، اما خواجوي را نديدم. يكهو از پشت سرم صداي آرامي مرا صدا كرد. وقتي برگشتم، ديدم برادر خواجه كه خودش را توي سنگري انداخته مي‌گويد: شفاعت تنهاست، دستش رو تا آخر كار بگيرد! گفتم: مگه چي شده؟ گفت: چيزي نيست، خورده به پام. گفتم: پس احمد كجاست؟ گفت: پشت سرته. زير نور منورهاي عراق، احمد را ديدم كه روي خاك افتاده است. محو صورت نوراني احمد شده بودم كه حسن آقا گفت: خوب كاري نداري؟ مي‌خوام برم عقب! او را تا كنار دژ بردم. در حالي كه با يك دست زخمي پاي زخمي‌اش را و با دست سالمش جلوي خونريزي دست مجروحش را گرفته بود خودش را به آن طرف دژ پرت كرد. رفتم پيش برادر شفاعت. شفاعت گفت: بريم جلوتر يه جا براي كمين پيدا كنيم. فكر درستي بود، چرا كه همه بچه‌ها از شدت خستگي مرتب چرت مي‌زدند و اگر پاتكي مي‌شد كلاه‌همان پس معركه بود. به اتفاق شفاعت، محل مناسبي را براي كمين پيدا كرديم. عبد الرضا هم قرار شد پست‌ها را تنظيم كند. فرصتي پيدا كردم و همان جا با تيمم نماز مغرب و عشا را خواندم. گاهي اوقات كه هلي كوپتر‌ها با هواپيماهاي عراقي با منورهاي خوشه‌اي منطقه را روشن مي‌كردند. فرصت به دست مي‌آمد تا منطقه را قدري برانداز كنيم. برادار شفاع گفت: قاسم خيلي خسته شدي! فعلا هم كار خاصي نداريم برو چرتي بزن، من هستم. آنجا خواب مفهومي نداشت چرا كه هر چند وقت گلوله مستقيم انكي توي سينه خاكريزي مي‌خورد و زمين را مي‌لرزاند. گاهي هم كه چند دقيقه چرتمان مي‌گرفت با انفجار گلوله‌ خمپاره‌اي در پشت خاكريز، كلي آب و لجن نصيب ما مي‌شد. شب را با تمام سختي‌هايش به صبح رسانديم. با روشن شدن هوا، آتش تهيه عراقي‌ها هم شروع شد. آتش تانك‌ها، خمپاره و توپخانه زمين و زمان را به هم دوخته بود. الحمد الله تلفاتي نداديم. ما مي‌توانستيم در طول روز قدري استراحت كنيم. اگر كسي از سنگر بيرون مي‌آمد قناسه چي عراق به حسابش مي‌رسيد. من كه هر دو پايم خواب رفته بود، يكي - دو بار خواستم سرپا باستم كه گوني لب سنگر سوراخ شد. سنگر كه نداشتيم گوني هم نداشتيم كه دور خودمان بچينيم. تنها مي‌توانستيم كف سنگر (حفره روباه) را گود كنيم. من با سر نيزه‌اي كه پيدا كرده بودم و برادر شفاع هم با روپوش كلاش، هر وقت حوصله مي‌كرديم سنگر را گودتر مي‌كرديم. سر همين قضيه دست بچه‌ها عموما يا تاوال زده بود يا زخمي شده بود. از طرفي هم جيره جنگي بچه‌ها - كاكائو، آجيل و بيسكويت تمام شده و آب قمقمه‌ها ته كشيده بود. با تاريك شدن هوا، من و رضا با دو نفر ديگر رفتيم پشت دژ‌ و هر كدام‌مان يك گوني انداختيم روي دوشمان، آورديم و بين بچه‌ها تقسيم كرديم. آب معدني‌هايي كه توي نايلون و زير آفتاب ماندهب ود، بو گرفته بود، اما چاره‌اي نداشتيم جز نوشيدن آن. شب را در نهايت سختي به صبح رسانديم. با روشن شدن هواف روز از نو روزي از نو. آتش دشمن دوباره شروع شد؛ مثل هميشه خيلي سنگين اما بي هدف. نزديك ظهر بود كه از عقب با بيسيم اعلام كردند دو دسته از بچه‌هاي گردان سلمان به سمت ما خواهند آمد. با شنيدن پيام، برق از سرم پر يد. به برادر شفاعت گفت: اينا از كجا مي‌خوان بيان؟ چه جوري مي‌آن؟ بگو شب بيان تنها راه عبور از روي دژ بود. ما پشت دژ از دست تك تير اندازي‌هاي عراق، امانمان بريده بود چه برسد به روي دژ. اما كار از كار گذاشته بود. نيم ساعت بعد از يك دسته هفتاد - هشتاد نفري از روي دژ شروع به دويدن به سمت ما كردند. بلافاصله عراقي‌ها با آرپي‌جي و تير بار افتادند به جان آنان. در جريان عبور بچه‌هاي گردان سلمان دو نفر روي دژ شهيد شدند، دو نفر هم مجروح. مجروح‌ها كوچكترين حركتي نمي‌توانستند بكنند. يكي از آنان كه پايين‌تر افتاده بود، در ديد عراقي‌ها نبود. اما آن يكي كه در ديد عراقي‌ها بود با چند تكاني كه خورد بستندش، به رگبار، لباس‌هايش از خون قرمز شده بود يكي از شهدا هم از بدن دو نيم شده بود كه بچه‌ها را خيلي متاثر كرد. از بين بچه‌ها يكي از جا بلند شد و گفت: من ميرم اون مجروح را بيارم. گفتم: صبر كن هوا تاريك بشه، مي‌ريم با هم مي‌آريمش. گفت: نه تا اون موقع اون شهيد مي‌شه، من نمي‌تونم ببينم اين طور شهيد مي‌شه. سينه خيز خودش را به مجروح رساند، اما هر وقت كه خواست بلند شود تيري به سمتش زدند. بنده خدا هر روشي به كار برد نشد تا اينكه چفيه‌اش به كمرش بست و روي مجروح خوابيد. چفيه را زير كمر مجروح رد كرد و دو سر آن را گره زد. به هر زحمتي بود او را برد توي سنگر. از اين همه شجاعت، ايثار و خود گذشتگي بغضم گرفت. پيش خودم گفتم هيچ كس اينها را نمي‌شناسه و نمي‌فهمه اينها چكار‌ها كه نمي‌كنند. في الارض مجهولون و في اسلماء معروفون. آبي را كه شب گذشته آورده بوديم، خيلي زود تمام شد. تا تاريك شدن هوا وقت زيادي مانده بود. باقري گفت: برادر شفاعت! اگه اجازه بديد مي‌رم عقب آب بيارم. شفاعت مخالفت كرد و گفت: مگه نديدي با بچه‌هاي گردان سلمان چكار كردن! باقري گفت: بچه‌ها آب ندارند پس چكار كنيم؟ شفاعت گفت: مي‌توني بري قمقمه‌ شهدا رو باز كني تا بچه‌ها فعلا استفاده كن. باقري رفت و بعد از چند دقيقه‌اي برگشت و يكي از قمقمه‌ها را به ما داد. در قمقه را باز كردم پر پر بود. حال عجيبي به من دست داد. ياد بچه‌ها عمليات كربلاي يك افتادم. وقتي كه شهيد شدند قمقمه‌هايشان پر از آب بود گفته بودند كه به ياد حضرت ابوالفضل آب نمي‌خوريم. نزديك غروب بود كه زارعي آمد و گفت: 2 نفر از نيروهاتون رو از پشت دژ آوردم. گفتم: كيا هستن؟ گفت: تير بارچي و امداد گرتون. در همين موقع عبد الرضا آمد و گفت: مي‌خواهم پست‌ها رو تنظيم كنم، كيارو بذارم پست؟ گفتم: بيا تو، اون جا بد جاييه! گفت: نه مي‌خواهم زود برم. مرتب اصرار مي‌كردم كه بيايد داخل سنگر، اما او مي‌گفت كه مي‌خواهم زود بروم عبد الرضا با شفاعت مشغول صحبت بود كه گلوله‌ خمپاره 60 كنار سنگر منفجر شد. رضا تا آمد نگاه كند، تكاني خورد. متوجه شدم كه بي نصيب نمانده است. گفتم: رضا خوردي؟ گفت: نمي‌دونم! گفتم: خوب حالا بيا تو! آمد. گفتم: خوردي؟ گفتم: نوش جونت، چقدر بهت گفتم بيا تو. طولي نكشيد كه پيراهن و شلوار عبد الرضا پر از خون شد. گفت: ميگي حالا چكار كنم؟ گفت: اگر اذيت مي‌كنه برو عقب. رضا نگاهي به شفاعت كرد و گفت: كاري نداري؟ شفاعت هم گفت: نه برو! مي‌دانستم با رفتن رضا، دستمان حسابي خالي مي‌شود، اما چاره‌اي نداشتيم به شهادت جواد صراف، نانكعلي، سيد هاشمي و احمد اشعريون و مجروح شدن حسين خواجوي و عبد الرضا كارمان خيلي مشكل‌تر و سنگين‌تر شده بود. رضا هنوز جلوي در سنگر اين پا آن پا مي‌كرد كه گفتم چرا معطلي، د برو ديگه رضا نگاهي به من و شفاعت كرد و از سنگر زد بيرون. چشمم به رضا بود و نگران از اينكه سه راه مرگ را چطور رد خواهد كرد؛ تا اينكه رضا از روي دژ رد شد و رفت. نيمه شب بود كه عراق دوباره شروع به ريختن آتش كرد. ديوانه وار منطقه را زير آتش توپ و تانك و خمپاره گرفته بود. خمپاره‌اي سقف يكي از سنگر‌ها را شكافت. يكي از بچه‌هاي گردان سجاد كه داخل سنگر بود. مجروح شد. بلند بلند مي‌گفت: يا حسين، يا مهدي، يا زهرا و از ائمه كمك مي‌طلبيد. از سنگر بيرون آمدم. سنگر او پر بود از خرج موشك آرپي جي كه آتش گرفته بود. او هم به هر زحمتي خودش را به بيرون سنگر كشيده بود. چند بار حسين فاضلي امداد گر دسته را صدا زدم. اما انفجار‌ها نمي‌گذاشت صدايم به حسين برسد. فاصله سنگر‌ها با هم چند متر بيشتر نبود. پيام را سنگر به سنگر به حسين رسانديم؛ تا اينكه حسين با كوله‌اش خود را بالاي سر مجروح رساند. اما مثل اينكه زير آتش كاري از دستش بر نمي‌آمد. بچه‌ها را صدا كرد. اولين كسي كه صداي حسين را شنيد و از سنگرش بيرون آمد، آقا صمد بود. با آمدن او خيالم راحت شد. اما قبل از اينكه آقا صمد خودش را به حسين برساند، انفجار خمپاره‌اي وضع را دگرگون كرد. با انفجار خمپاره‌، حسين هم به سختي مجروح شد. آقا صمد، حسين را كشان كشان برد داخل سنگر و چند دقيقه بعد آمد سنگر ما، گفتم: حسين حالش چطوره؟ صمد گفت: هر چي باند روي زخمش مي‌گذاشتم مي‌رفت توي زخم. خيلي ناجور بود. مثل اين كه خودش هم متوجه قضيه شده بود. از من پرسيد خيلي ناجوره؟ گفتم: نه، انشائ الله خوب مي‌شه! رفتيم پيش حسين وقتي گريه من را ديد شروع كرد به ذكر گفتم: يا حسين، يا حسين يا ... و حسين هم با ذكر يا حسين به كربلاييان پيوست. آشت دشمن سبك و سبك‌تر مي‌شد؛ تا اينكه منطقه كاملا آرام گرفت. بادر شفاعت گفت: برو به آقا صمد و حاج آقا نوري بگو جنازه ناب رو كه جلوي خاكريزه بيارن اين طرف تا ببريمش عقب. جريان رو به آقا صمد گفتم، آنها هم جنازه را آوردند. دست بچه‌ها از شدت سرما ترك برداشته بود. صورت‌ها همه سياه و گلي بود. ديگر رمقي براي بچه‌ها نمانده بود. خدا خدا مي‌كردم كه عراقي‌ها پاتك‌ نزنند. اما امر مسلم بچه‌ها عقب برو نبودند. و اين من بودم كه خودم را خسته مي‌ديدم. بي سيم چي ما شب گذشته مجروح شده و رفته بود عقب. يك نفر ديگر به جايش آمده بود. من و بيسيم چي توي سنگر مشغول صحبت بوديم كه گلوله‌ خمپاره‌اش روي سنگرمان منفجر شد. به بيسيم چي گفتم نخوردي كه؟ گفت: نه. تا گفت نه، يك تركش به اندازه يك پيش دستي مثل تبر با پهلو خورد به كمرش. چند بار صدايش كردم تا اينكه بريده بريده جواب داد: نفسم بالا نمي‌آد نمي‌تونم نفس بكشم. از فرط درد بي اراده اشك از چشمانش جاري شد، گفتم: مي‌تواني خودت رو بكشي عقب؟ گفت: فكر مي‌كنم. با بي سيم گفتم يك نفر از عقب به جاي بيسيم چي بيايد. زماني نكشيد كه يك نفر از روي دژ رد شد و آمد به سمت ما و بيسيم چي مجروح در حالي كه دست به كمر بود، رفت. از شدت درد تا پاي دژ چند بار نشست و برخواست اما به هر زحمتي كه بود خودش را به آن طرف دژ رساند و از ديد ما خارج شد. چند نفر از بچه‌ها را صدا كردم بروند عقب كه آب و غذا بياورند. امير آمد و گفت: من هم مي‌خوام برم. شما چرا نمي‌گذاريد. من برم؟ برادر شفاعت گفت: خوب باشه تو هم برو. باقري كه براي كار هميشه آماده بود به همراه امير و دو نفر ديگر رفتند. به پاي دژ كه رسيدند يكي يكي از روي دژ رفتند آن طرف. تا امير خواست رد شود نور افكن تانك‌ عراقي‌ها افتاد روي امير. پيش خودم گفت: الانه كه با يك گلوله مستقيم امير هم حل بشه؛ اما سريع‌تر از خدمه تانك امير بود كه از روي دژ رد شد و طولي نكشيد كه هر كدامشان با يك گوني برگشتند. با روشن شدن هوا، برادر شفاعت گفت: برو يه سر به بچه‌هاي دسته يك بزن! رفتم پيش بچه‌هاي دسته يك. وقتي آنها را ديدم با خود گفتم: دستشون درد نكنه! سنگر‌هايشان را آن قدر گود كرده بودند كه وقتي سر پا مي‌ايستادند، فقط سرشان بيرون مي‌ماند. سنگر‌ها را با كندن كانال به هم مرتبط كرده بودند. از همت، تلاش و اراده اين بچه‌ها متعجب شده بودم كه چطور با دست خالي، بدون بيل و كلنگ، فقط با سر نيزه و در پوش كلاش اين همه سنگر و كانال زده‌اند. جلوتر رفتم تا به بقيه بچه‌ها سربزنم. رفتم تا جايي كه دژ به خاكريز، متصل شده بود. بچه‌ها مشغول زدن تونل در زير دژ بودند تا به جاي رد شدن از روي دژ، از زير دژ عبور كنند. حدود دو متري هم تونل زده بودند. بچه‌ها نوبتي مي‌رفتند توي تونل و كار مي‌كردند. برگشتم به خط خودمان، رضا،‌مهدي و هاشمي توي سنگر نشسته بودند. من هم به جمع با صفايشان پيوستم. هاشمي سرباز نيروي هوايي بود و اولين بار بود كه با بسيج آمده بود جبهه، با خاطر همين هم با ديدن شهدا و مجروحين روحيه‌اش را باخته بود. به برادر شفاعت مي‌گفت: اگر اجازه بديد امشب برم عقب. كه رضا شروع كرد به صحبت كردن. گفت: كجا مي‌خواي بري؟ يادته مسعود چي مي‌گفت: يادته برادر نانكعلي چي مي‌گفت؟ من تموم اين شهدا رو داديم تا منطقه رو حفظ كنيم و ... رضا از خصوصيات سيد مسعود آن قدر گفت كه همه بچه‌هايي كه توي سنرگ بودند زدند زير گريه. من خودم عجيب دلم گرفته بود. احساس خستگي مي‌كردم كه با قدري اشك ريختن، سبك‌تر شدم. پيش خودم گفتم اگر يك ماه ديگر هم بگويند بمان، مي‌مانم. بچه‌ها همه رفتند سنگر‌هاي خودشان. ما هم استراحت كرديم. اين چندمين شبي بود كه نخوابيده بوديم. خداوند قدرتي به ما داده بود كه اصلا احساس بي‌خوابي نمي‌كرديم. شب از راه رسيده بود و دوباره چند تن از بچه‌ها براي آوردن آب و غذا رفتند عقب. كارها روي روال افتاده بود و به وضعيت منطقه كاملا عادت كرديه بوديم. ويژه نامه " شب هاي قدر كربلاي 5 " در خبرگزاري فارس(26)-1 انتهاي پيام/ خادم الشهدا حاج حسین علی ابادی-شادی روح شهدا صلوات





موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:
نام :
ايميل:
سايت:
کد تایید:
ارسال نظر به صورت خصوصي به مدیر سایت

ساخت وبلاگ