اشعار عاشورایی
در حوالی عطش
تو کیستی که جهان تشنه زلالی توست بهار عاطفه مرهون خشکسالی توست شب زمانه که مقهور بامدادان باد شکیب خاطرش از خون لایزالی توست ز قصه عطشت چشم عالمی گریان هزار چشمه جوشنده در حوالی توست تو ـ ماه من ـ به کدامین ظلامه ات کشتند که پشت پیر فلک تا ابد هلالی توست نوید نقش تو را کس به حجم آینه ها حکایت همه از صورت خیالی توست چه عاشقی تو که در دفتر قصاید سرخ هر آن چه خواند دلم شاه بیت عالی توست سزد که رایحه درد، سازدم مدهوش که باغ عشق، به داغ شکسته بالی توست فغان که وارث بانوی آب های جهان تویی و تشنه یک قطره، مشک خالی توست * * *
تو شهر عشقی و دروازه ات به باغ بهشت دل شکسته من یک تن از اهالی توست(علی ابادی)
کوچه گردِ غریب میداند
بی کسی در غروب یعنی چه
عابرِ شهرِ کوفه می فهمد
بارشِ سنگ و چوب یعنی چه
صف به صف نیتِ جماعت را
بر نمازِ امام می بستند
همه رفتند و بعد از آن هم
در به رویش تمام می بستند
در حکومت نظامیِ کوفه
غیرِ طوعه کسی پناهش نیست
همه در را به روی او بستند
راستی او مگر گناهش چیست
ساعتی بعد مردمِ کوفه
روی دارالعماره اش دیدند
همه معنای بی کسی را از
لب و ابرویِ پاره فهمیدند
داد میزد: حسین آقا جان
راهِ خود کج نما کنون برگرد
تا نبیند به کربلا زینب
پیکرت رابه خاک وخون برگرد
دست من بشکند ولی دستت
بهرِ انگشتری بریده مباد
سرِ من از قفا جدا بشود
حنجرت از قفا دریده مباد
کاش میشد به جای طفلانت
کودکانم بریده سر گردند
جان زهرا میاور آنها را
دختران را بگو که بر گردند
یاس های قشنگِ باغت را
رنگِ پاییز می کنند اینجا
نعل نو میزنند بر اسبان
تیغِ خود تیز می کنند اینجا
نیزه ها را بلند تر زده اند
مردمانی پلید و بی احساس
حک شده زیر نیزه ها : اینهاست...
...از برای نبردِ با عباس
پیر زن ها برای کودک ها
قصه ی سنگ و چوب میگویند
" روی نیزه اگر که سر دیدی
سنگ بر او بکوب " میگویند
می دهد یاد بر کمانداران
حرمله فن تیر اندازی
فکر پنهان نمودن و چاره
بر سفیدی آن گلو سازی ؟
کوفه مشغول اسلحه سازی ست
فکر مردم تمامشان جنگ است
از سر دار کوفه می بینم
بر سر بام خانه ها سنگ است
تشنه ات میکشند بر لب آب
گو به سقا که مشک بر دارد
طفلکی پا برهنه مگذاری
خار صحرایشان خطر دارد
پیکرش روی خاک و طفلانش
کوچه کوچه پی اش دوان بودند
از گزند نگاه حارث هم
تا پدر بود در امان بودند
مثل مولا سه روز مانده به خاک
پیکر بی سرش نشد عریان
مثل مولا که پیکرش اما
نشده پایمال از اسبان
رسم دلدادگی به معشوق است
عاشقان رنگ یار میگیرند
در همان
لحظه های آخر هم(علی ابادی)
نام او روی دار میگیرند
آخرین
موضوعات مرتبط با این مطلب :
برچسب ها: